در زمانه ای که هیچ آدمی دیگر گم نمی شوند و یا نوشتن یک اسم در مستطیل گوگل می توان به راحتی خودشان و چند نسل عقب تر و جدیدترشان را پیدا کرد من امروز فهمیدم یک نفر را گم کرده ام. ارموز وقتی داشتم کتاب رویای آمریکایی را می خواندم و داستان به جایی رسیده بود که راوی می زند و زن پولدارش را می کشد- دقیقا میلر رد زندگی خودش این کار را کرده است. چاقو را توی سینه ی زن دومش فرو برده اما زن نمرده و دو هفته ای توی بیمارستان بوده است و نجات پیدا کرده. بعد هم میلر گفته من می خواستم از سرطان نجاتش بدهم و دقیقا توی کتاب هم به این اشاره می کند. یعنی راوی به این اشاره می کند. کلا زندگی خودش را در این کتاب نوشته اما نه اسم زندگی خودش مثل یک بنده خدایی که دو ماه آمریکا زندگی کرده و چهارتا رمان از تویش درآورده و هی خودش را می نویسد.- 
داشتم چی می گفتم؟ آهان توی این زمانه ای که همه پیدا می شوند و تو نمی دانی آیا واقعا خوب است یا بد است؟ کلا سیر یکسانی دارد. یافتن ادم های خیلی دور و خیلی بی ربط. حرف زدن با شوق و کنجکاوی تا جایی که می شود از زندگی شخصی و کمی نظر و چند تا جوک و استیکر و بی حرفی طولانی و دوباره محو شدن در عین بودن و بازیافته شدن. این حالت روشن ماجراست. در بسیار از این موارد شما چیزی را از گذشته دانسته و نادانسته نشتخوار کرده اید و با یافتن شخص آن را بالا آورده و گند می زنید به همه چیز. و بعد اینطور با گذاشتن یک نقطه ی قرمز سر خط ماجرا تمام می شود.
بله در این زمانه هیچ کس گم نمی شود حتی عشق دوازده سالگی من که باید مدت ها پشت پنجره می ایستا دم تا او از راه مدرسه به خانه یا به زمین فوتبال رو به روی خانه بیاید و من ثانیه ای از پشت پرده ای که به آرامی و با ظرافت بادی از گوشه کشیده می شد او را دید می زدم. او که خانه شان طیقه ی چهارم ساختمان رو به رویی بود و اگر آمدن او به بالکن و رفتن من به پشت پنجره در لحظه ای مماس می شد و. قمر در عقرب مان قرین بود دیگر ان روز و آن هفته بهشت می شد. بله من او را بعد از ده پانزده سال به راحتی با سرچی در فیس بوک یافتم. زن داشت. از این زیبارویان ساختگی. همه اش را به تمامه نساخته بود البته. با زنش در کرج زندگی می کردند. خودش دماغش را عمل کرده بود و بازوهای ورزشکاری درآورده بود و من به دنیال مژه های بلند 13 سالگی اش در عکس های 30 سالگی می گشتم که طبیعا هیچ کدام نبودند. 
برایش مسیج نوشتم. از آن روزها گفتم. مرا شناخت. گرم و مهربان بود. با هم حرف زدیم. من توی مترو تهران بودم که او زنگ زد و با هم حرف زدیم. تکه کلامش "عزیزم" بود. حتما با آن بازوها و با این تکیه کلام بعد از سیزده سالگی که از محله ی ما رفتند و خانه شان را عوض کردند و بعد هم کلا ناپدید شدند، حتما با این ها خیلی خیلی دختربازی کرده است. 
حرف زدیم. من را به خانه شان دعوت کرد. فکر کردم بروم یا نه؟ ندای دوستی دور و قدیمی بود؟ بیش از آن هیچ نبود. نه هیچ هیچ نبود. می خواستم بروم اما مسیر دور بود. تنها دلیل راه دور و درازی بود که در آن سال ها فکر می کردم موی او را به میلییون ها تومان پول و خانه و ماشین نخواهم داد. یاد هست به جاهایی که او دست می کشید دست می کشیدم. چیزی شبیه به عطر مقدس تبرک و... اما حوصله نداشتم این مسیر را برای دیدن ش طی کنم. چند بار دیگر هم زنگید که از قدیم با هم حرف بزنیم. جوابش را ندادم. مویش را به تلفن ساده ای فروختم و دیگر هرگز از او خبری نگرفتم. 
او تمام شد. اما معجزه اراده برای بازیافتن آدم ها کماکان باقی بود.
امروز وسط خواندن ها به طرز بی ربطی یاد دوست 16 ساله ی نقاشم افتادم. دوست و همسایه ی طبقه بالایمان بود. با هم خیلی خلاف می کردیم. مثلا اولین صندلی های لاپایی را با هم خریدیم و بدون جوراب پوشیدم. مثلا خانه شان و در تنهایی با هم شوهای لیلافروهر را می دیدیم یا شوهای مدرن تاکینگ را. یا رقص های مد روز را با هم تمرین می کردیم و او همیشه دنیال مدها بود. یا وقتی تنها بودیم زنگ می زدیم به جذاب های دنیا و از شنیدن صدایشان ذوق می کردیم. او یک فرق عظیم داشت. او نقاشی می خواند. رشته ای که در آن زمان هیچ فرد دیگری در دنیا نمی خواند. من علوم انسانی می خواندم و سال اولی بود که این رشته را انتخاب کرده بودم و تمام غرور بودم و فخر که تاریخ می خوانیم و تاریخ ادبیات و... من از همه ی آدم هایی که می پرسیدند ریاضی می خوانی یا تجربی از همان موقع متنفر بودم. و او هم آن طرف ماجرا بود. می گفت ما فکرهای شما را به تصویر می کشیم. می گفت اگر هنر نباشد دنیا عقیم می ماند و نمی تواند خودش را آنچنان که باید نشان دهد.
او همیشه دنیال پسرهایی بود با کفش های برند. او همیشه سر قرارها، اول کفش ها را نگاه می کرد و دنیال خوش تیپ ترین ها بود و زیبایی برایش خیلی مهم بود و... او همیشه در سر نمایشگاه های نقاشی می پروراند. بعد از دو سال از آنجا رفتند. خیلی دور رفتند. ته تهران خانه ساخته بودند. دو بار بعدش همدیگر را دیدیم و تمام. نه شماره ای نه فضای مجازی و نه هیچ.
او را امروز انگلیشی و فارسی سرچ می کنم. فکر می کنم باید نقاش بزرگی شده باشد. باید چندتا نمایشگاه در همان فرهنگسرا اشراق که حیرت انگیزترین مکان قرارها و بلوغ مان بود، در همانجا باید چندتایی نمایشگاه گذاشته باشد. هیچ اثری از او نیست. حتی یک اسم مشابه هم پیدا نمی شود. حتی اسم خواهرهایش را هم می نویسم. هیچ. هیچ. هیچ. کجاست؟ چه کار می کند؟ نقاشی را ادامه داده؟ با یکی از آن خوش تیپ های کفش قشنگ است؟ هنوز هم به این فکر می کند که بدون نقاشی جهان یک چیزی کم دارد؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید