باید داستانی تایپ می کردم از گرمای جنوب... نشسته رو به روی رودخانه ی یخ زده ی هادسون و ایمپایر استیتی که نورش به رنگ سبز روشن است و نوشتن از گرمای شرجی خلیج فارس.. این است زندگی های ممتد و موازی که می گویند، که یک تنه در خودم جمع شان کرده ام و اویخته ام به زخمه های بدنم. بدن مضرابی ست که گهگداری صدایی می زند بر سنتور بی جان زندگی. صدایش کلمه است و نقطه و جمله.. دیروز توی داستانم نوشتم " دعانویس بدون نقطه دعا و آرزوهای مردم را می نویسد که مبادا در میانه های راه نقطه ها گیر کنند بر نردبان و پله های عرش الهی" از این جمله خیلی خوشم آمد. نگاه که کردم دیدم از دهان من بیرون نیامده انگار که مال راوی داستان است. راوی داستان که این جمله را گفت زنی بود سیه چرده با چشم هایی روشن عسلی به اسم شیرحلیمه.
اسم خودش بی بی حلیمه است یا همان حلیمه ی خالی.. اما به سبب شجاعت بسیاری که دارد به او شیرزن یا همان شیر حلیمه می گویند و به این نام ملقب شده است.
بگذریم.
آمدم ادامه ی داستان جنوبی ام  را تایپ کنم که دیدم یخ های بزرگ شناور بر سطح رودخانه مثل فیلم های آخرالزمانی و عصر یخبندان در حال آمد و شد هستند. طاقتم نگرفت. بلند شدم و گرمترین لباس هایم را پوشیدم و لختی دم رودخانه قدم زدن و گذر عمر دیدن... همه جا ساکت بود و آرام و بی صدا. نه نسیمی نه صدایی نه آدمی نه دوچرخه ای.. هیچ کس نبود و گاهی هلی کوپتری نزدیکی بر فراز رودخانه گذر می کرد که دلهره ی دایم من است. 
آمدم بالای خانه و در خبرها خواندم زنش مرده است. دلم را خنج زده بودند و با خودم گفتم کاش شروه خوانی می دانستم به رسم زن های جنوبی و با خودم زمزمه می کردم شاید که آرام بگیرم. نمی دانستم. فقط در این تحقیق هایی که برای داستان هایم می کردم چندتایی گوش داده بودم. خیلی تنگ می کرد جای هستندگی را.. همین شد که تا وسط هایش رسید قطعش کردم. در همین گشت زنی های گرم و داغ جنوبی و مجازی بود که رسیدم به صدای مریم حسن زنی از شمال افریقا که با دستار و لباس دشداشه مانندش به شیوه ی مردهای جنوب می ایستد و می خواند. می گفت انا صحرا... یعنی من صحرا هستم. 
می خواستم بگویم من هم همینطور.. اصلا از کی اش را نمی دانم؟ شاید از همین سه روز پیش که از فرودگاه جی اف کی پیاده شدم و به خانه رسیدم صحرا شدم. صحرا شدم یا رود؟ 
توامان آرام و بی قرارم.. پدرم از پشت شیشه های ماشین با من خداحافظی کرد. در آغوش نگرفتیم همدیگر را.. در ما نیست این رسم ها.. بوسه برایم سخت است. آغوش برایم بی جان و بیهوده است. یک داستانی دارد فریبا وفی در "بی باد بی پارو" که روان شناس تازه از آمریکا برگشته می گوید یعنی تا به حال مادرت را در آغوش نکشیده ای؟ و زن می رود که بعد از هزار سال مادرش را در آغوش بکشد... باید از این کتاب بنویسم. همین امروز...
زنش را می گفت که مرده و دوست دارم برایش گلدانی بفرستم پر از برگ های بنفش.. گلدانی ست که نسرین برای خانه مان آورده... در خانه مان گذاشته اند و رفته اند. اسم گل را نمی دانم. همانی ست که در اتاق ریحانه است. دختر ریحانه است و صبح ها با نورآفتاب برگ هایش بنفش می شود.به آفتاب جان می دهد و این گیاه های عاشق آفتاب را می پرستم. یک بامبوی کوچک داشتم. قبل از سفر گذاشتمش جلوی آفتاب روی قشنگترین مربع رنگ به رنگی که یگانه بافته بود. یک گلدان کوچک صورتی هم برایش انتخاب کردم و با خودم گفتم کدام دیوانه ای عاشق این آفتابی نیست که هر صبح تا نیمه های ظهر همه ی فرش نارنجی خانه مان را می پوشاند؟؟
او اما یک دیوانه ی تمام عیار بود یا به لهجه ی بندری های یک گنوغ بدعنق بود که از آفتاب دوری می جست. برگشتم دیدم همه ی برگ های شبه برگ درازش زرد شده... هنوز اما همان جاست. من محافظ آفتابم.. باید با آفتاب دوست شود یا تن بدهد به مرگ.. همین دیگر...
 داشتم می گفتم که چقدر دلم می خواهد برایش یک گلدان بخرم و با اسمی ناشتاس دم در خانه شان بگذارم. بلند شوم بروم شیراز و بگویم غم تان نباشد.
اما نمی توانم. امروز در ان شهر زندگی نمی کنم. نشسته ام اینجا که از صبح هیچ کشتی و قایقی زد نشده و برف بادی اندک پشت پنجره شروع به وزیدن گرفته...
می خواستم بروم بگویم شما برای ما.. نمی دانم شاید برای من.. یک چیزی بیشتر از نویسنده اید. زخم کاشته اید بر قلب و عروقمان. رخنه کرده اید بر رگ های هوشیار آبی مان. توی نفس کلمه ها خانه دارید و سفرتان فرای اسفار خیلی از کاتبان است که سفرتان یگانه است و ثبت بر جریده ی جان و روح کیهان هزارتوی ادبیات...
 ادم چطور دلداری بدهد؟ ادم باید لال باشد و نظر کند به نام شما که فرزند خاک هستید و ابوتراب و با خودش بگوید آه از خاک گرم و پذیرا که در آغوش می کشد همه ی فرزندان خاکش را...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید