امدم اینجا از شگفتی های ذبیح الله منصوری بنویسم که چقدر عجیب بود و دیشب موقع هوم لند دیدن از ح پرسیدم می شناسی؟ گفت آره همه فحشش می دن. همش از خودش ترجمه می ساخته.
راست می گفت. در روایت داستان احسان عمادی هم همین را نوشته بود که بنده ی خدا خیلی همه چیز را بسط می داده و چقدر ادم خاص و عجیب غریبی بوده. دیروز با آقای کشاورز هم که حرف می زدیم همین را یادم امد و گفتم. همیشه چیزهای بی ربط یادم می آید. در همه ی زمینه ها و در همه ی جمع ها و حرف ها.. بی ربط های آشفته حال.
امروز هم که با میم فیلسماز حرف می زدم وسط بحث های جدی سینمایی و اینکه داور سینمای جوان شده و برای جشنواره ی دیگری در ایتالیا دعوت شده و فلان... به یکباره از میم دیگری پرسیدم که عاشقش بود.
جهان ذهنی آشفته ای دارم. توی دفتر مجله هم وسط کارهای مرتبط با نوشتن خیلی بی مقدمه پرسیدم شما چه می خواندید و کجا و فلان؟
نه اینکه بخواهم بحث را عوض کنم که همیشه یک وزن فاشیسم گونه ای بر دانشگاه محل تحصیل می گذارم و اگر از دانشگاه تهران و شریف و چند دانشگاه دیگر دورتر شود تمام می شود مگر به استثنایاتی که خودش را نشان بدهد. که خیلی زشت و وقیحانه و منفورانه است نوشتن این قبیل از اعترافات در جایی که شاید پای همگان باز شود و خود شرمگینم و در راستای درست کردنش که تطهیر شود ذهن از این اقسام انسان بندی شده در تلاشم.
کجا بودیم؟
توجه بفرمایید که حتی اینجا هم این آشفتگی، بارز است و گاهی برای اطرافیان مایه ی رنج و عذاب است و گاهی دست می گیرند و می خندند که ربط و وجوه را دریابند. اما چند وقت پیش مقاله ای می خواندم که اینها نشان از خلاقیت دارد. شاد شدم و سرشار از امید.
آمدم اینجا تا از کتاب ها بنویسم امروز و خوانده ها و تجربیات و ... که ایده ای به ذهنم زده. ایده چند روزی ست مثل کرمی نیمه جان که مانده میان پیله بستن و ابریشم شدن یا پروانه و رها شدن، در سر من می چرخد و دور می زند.
نمی دانم از کی بود که افتاد توی مغزم؟
از تعارف های آیدا بود؟
از یاسمن بود؟
کی این را انداخت و در رفت.؟ بیشتر آیدا بود که ایده های غیرواقعی اش را آنقدر واقعی و چکیده شده به خوردم داد که فکر کرد می شود. گرفت زهر نشدن را..
بعد ح بود که با او حرف زدم تا به جای من تصمیم بگیرد. راستش گاهی در زندگی باید یک دوست و آدم نزدیکی را پیدا کنید تصمیم های عجیب غریب و روان پریشانه تان را بر دوش او حمل کنید. نه از سر ضعف باشد و حالا اینجا می توانید هویت جنسیت زده را پیش کشید و فلان.. که منظورم جنس ناب دوستی ست که بی ربط به زناشویی و آشنا و فامیل و رابطه های از پیش ساخته شده است. ح را مثل دوست رو به رویم نشاندم و رفتم در پیله ی مثبت و منفی جوانب را برای خودم با انگشت های نوازادانه ام سنجیدم.
ح دوست من شده بود. در قامت یک دوست گوش داد و به این همه چیدمان ذهنی ام خندید و گفت زندگی خودت را، خودت را جلو ببر. ادم ها را فراموش کن. اگز کلمه ای شنیده ای از جانب شان به لحظه ی ناب خودت که فقط خودت می دانی چیست و چگونه تجربه می شود نشنیده بگیر تکه پرانی هاشان را.
راستش ح را به مثابه ی یک دوست رو به روی خودم نشانده بودم که منصرفم کند و بگوید واقعا این ایده های شاهکار از کدام سراپرده ای بر ذهن تو هجوم می اورند؟
می خواستم مسخره ام کند و تشر بزند به مغز معیوبم. نزد. نگفت. از در دوستی درامد و فکر کردم نکند با من تعارف کند. تعارف چی را؟ گفتم هرچه باشد دوست نمی شود. از قامت دوستی بیرون کشیدمش..
همین فردایش نشسته بودم در آفتاب گرم زمستان که همه اش نصیب خانه ی ما می شود،داشتم کتابی می خواندم از صادق بیگی که چه ساخته بود و دلم از اصفهانِ کتابش رفت و دیگر برنگشت که ایده ی لعنتی را دیدم حی و حاضر رو به رویم نشسته. با تمام جوانبش نشسته بود. انقدر پررنگ بود و جان داشت و نفس می کشید که مرا بلند کرد و پیراهن گلداری را که مرضیه از پارکینگ پروانه خریده بود را تنم کرد و تمام روز را با آن چرخیدم. خواندم و نوشتم و تایپ کردم و شب، نیویورکرم امد.
فردایش باز ایده را دیدم. پیراهنم را از تن کنده بودم و او میانه های عصر بود که سراغم امد. گفتم با دوستی باید در میانش بگذارم. حرف زدم با او. انتظار داشتم کمی بخندد و با چند استیکر و چند ایموجی، سر و ته قضیه هم بیاید و این ایده ی تیزِ نیش دار هم دست از سرم بردارد.
برایش حرف زدم در ویس های آبی تلگرام. چند تا ویس آبی گذاشتم و منتظر ماندم. جواب نمی آمد.شاید ان نبود. شاید کار داشت. هزارتا چیز وجود دارد در آن تهران شتابان که من با خود نمی سنجیدم و منتظر جواب دوست مانده بود. جواب داد.
برخلاف چیزی که فکر می کردم برایم قصه ای تعریف کرد از یکی از دوستانش که می خواست همین چندوقت پیش نهار دعوتش کند.هی نمی شد و کاری پیش می آمد و به تعویق می افتاد و هفته ی دیگر را با خود وعده می داد که حتما و هفته های دیکر هم... توی یکی از همین هفته ها دوستش مرد.. تمام. نفس های گرمش از خاک برچیده شد. این را برایم تعریف کرد و خیلی منطقی با من حرف زد. حرف هایی زد که اصلا ربطی به خنده و ایموجی و استیکر نداشت.
حالا چند روز می گذرد و هر روز در ساعاتی مختلف ایده با شمایلی گوناگون رو به روی من سبز می شود. حتی همیشه سبز هم نمی شود. رنگ عوض می کند و اینش دارد من را دیوانه می کند. نمی دانم. سایت ها را نگاه می کنم. گیر کرده ام. هر روز بین من و ایده برزخی ست ژرف...
سرانجامش را که روشن شد همینجا می نویسم.
دیدگاهها