در جغرافیای بی بدیل خود نشسته ام و بعد از مدت ها نقش کلمه می زنم. کاری که می بندد ذهن و دلم را. مشت می کند همه ی بند افکار پریشان را که دوسشتان دارم. مدتی ست این پریشان احوالی را دوست دارم. زمان زیادی نمی گذرد. می دانم که همین حالا هم نیامده بودم تا از این ها بنویسم اما گریبانم را می گیرد به وقت اضطرار. رحم ندارد و می داند که من امتناع نمی کنم. اجازه می دهم باشد و جولان دهد. در این مرز سفید که پشت ش را تاز کرده ام که فقط خود باشد و بدرخشد و ترس برش ندارد.
جغرافیای آبی و ساکت و دور از شهر من بی کشتی و قایق است و در میان موسیقی اهورایی که مورد علاقه ی داریوش شایگان بود نشسته و خود را می کاود، مثل رقصیدن و پویش در تن و تنانگی. مقاله ای که بهاره برایم ایمیل کرد و هنوز وقت نکرده ام بخوانم. مثل کاویدن تن و دست و با هم به تمامیت رسیدن. به لذتی از آن خود و بی اتکا به دیگری رسیدن. هرگز اینگونه نگاهش نکرده بودم. هرگز فکری نداشتم در این راستا.
نون را به یادم می آورد و رشک ما به رابطه ی دوستانه ای که او با جهان بدنش. گفت همیشه تن و بدن را دوست داشته است و با آن ها، با اضلاع بدنش در همسانی خوشایندی به سر می برده و می برد. بی ترس و بی واهمه...
داشتم ذهن را می گفتم که مجموع نشدنش را دوست دارم بدین جهت که در مقاله ای خوانده بودم که این از نشانه های خلق است. ابداعی بی اختیار از به سامان نرسیدن چیزهایی که با یکدیگر احساسی نزدیک دارند اما نمی دانند چطور و چگونه جمع شوند؟
چقدر حرف دارم. دست هایم دارد می لرزد از شور و شعف.
خانه ی نون که بودم کتاب " فقط روزهایی که می نویسم" را نشانم داد و بعد از"میم" که چندین بار قرار گذاشتیم برای دیدار و او رفت لهستان و نشد ببینمش آخر. یک استوری گذاشته بود از فرایند نوشتن و تفاوتی که با کلمه و بیان دارد. چقدر خوب بود. نوشته بود نوشتن ساحت دیگری از زیست است. ساحتی در خودتنیده شده که به همان قامت به بیان نمی آید. کیفیتی متفاوت دارد وقتی قرار است در لحظه ی ملموس گفته شود. چیزهایی که من به شهود دریافته بودم و هرگز نمی دانستم به درستی چیست و یکی دیگر ان را به دقت جمع کرده بود و غور کرده بود در وجناتش. چقدر دوست داشتم خوانش این تفاوت های ریز را که گرفتار شده در تمام زندگی ام.
می خواستم چیز دیگری بگویم. قرار نبود از تن بگویم. آمد خودش را انداخت وسط ماجرا. نمی دانم امدنش را خوش بگیرم یا رهایش کنم تا بعد.
امده است. نمی شود نادیده اش گرفت. پس دومین چیزی را که می خواستم با ترتب زمانی پیش ببرم اول می گویم. به هرحال قرار بود از رویای نیمه جانم بنویسم و از ساعت هایی که در هواپیما بودم و در ابرهای سیاه نشست. تلخ بود. بو می داد. رنگ تیره ی زمختی داشت که فقط نوک قله را سفید باقی گذاشته بود تا نشان بدهد اینجا کوهی بوده که به جهت حضورش شهری نامیده شده. شهر یا رهش... همان وارونگی هوا که در شهر نیز نمود یافته.
آن روز بهار بود. من خانه ای را در پناه موزه ی سینما پیدا کردم که دلباخته اش شدم. پنجره ای گشود رو به کوه و درخت های به قاعده ی موزه. رو به دو کافه. رو به حضور و رفت و آمد ادم ها. همه چیز کامل بود مثل یک مجموعه از زندگی، سرشار از حضور. حضور کتاب ها، فیلم ها، آدم ها و صندلی ها که رابطه اند و واسطه ی دو بودن. که جامعه و اجتماع از همین صندلی های رو به رو و در کنار هم آغاز می شود.
من زودتر رسیده بودم. بهار افتاده بود در مرزهای آن باغ آبی. در آسمان، در شاخه ی درخت هاف در حوض بلند، در نورهایی که به شیشه می تابیدند، در سوز ذوق اورنده ای که گاهی از تن رد می شد و نشان می داد هنوز چند روزی مانده تا اتفاق. تا اتفاقی که بهانه است اما ضروری.
بزرگ شده ام. وقتی به بهار اینگونه نگاه می کنم،سن به مثابه ی نمود پختگی را بر سر و صورت خود می بینم وگرنه برای من بهار و عید و نو شدن ها ریشخندی بیش نبود خاصه ان سال ها که فلسفه می خواندم. که درس نمی خواندم و در کتابخانه ی مرکزی دانشگاه با سارتر و سیمون دوبوار به مثابه ی تازه به دوران رسیده های خوشحال، هم نشین بودم. اما حالا زندگی بشری را چیزی جز همین دلخوش کنک های بسیار ریز و بی قدر نمی دانم. حالا فکر می کنم باید این نو شدن های دروغین، این شنبه هایی که بیایند به حقیقت یا نیایند صرفا بودنشان مهم است، اینها باید باشند. این امیدهای رو به بهبود اوضاع جهان. حتی دروغین و در تقویم...
داشت می شد. بهار داشت می شد. هنوز نشده بود. در حال شدن بود. اما شدن ش پخش بود در سراسر ساقه ها. من تا آمدنِ نون، روی جان درخت ها دست کشیدم. نون گفت برایش سخت است دیدن این همه ادم تازه. دیروزش آن همه ادم تازه را دیده بود. من می فهمیدم که از چه بحرانی حرف می زند. که اینجا خودم هر ادم تازه ای را دوری می کنم مخصوصا این همه آدم های بی ربط را. که سخت است غوطه خوردن در هوایی و سر بیرون آوردن برای دقایقی و در معیت دیگری بودن. شاید فکر کنید می شود سر را بیرون اورد و نفسی تازه کرد و از جهان های دیگر و از افتراق لذت برد. این سوالی بود که ل از من پرسید در بهاری دیگر، بعد از دیدن همه ی روح نوزاهای کاخ نیاوران وقتی که داشتم برایش از جهان هایی که دور و نزدیک می شوند حرف می زدم. گفت این تفاوت زیست جهان ها مگر زیبا نیست؟
بود؟
قاعدتا باید باشد. باید لذت ببری از فضاهای تازه. از بیرون آمدن از کامفورت زوون خودت. من اما نمی بردم. به شیوه ای صادقانه نمی توانستم از جهان هایی حتی یکمی دورتر لذت ببرم. دوری برایم آزاردهنده و ملال اور بود. باید درزمانی کوتاه تلاش بسیار زیادی می کردم که جایی را برای نشستن پیدا می کردم. یعنی باید تلاش بسیار زیادی می کردیم. یعنی جایی که در جوار هر دو جهان باشد. این گشتن و شاید یافتن و شاید هم نیافتن، سخت و تلخ بود.
ف می گفت. ف را که تازه بازیافته ام که بی نهایت برایم ارزشمند است. که بنفش تیره بود. می گفت برای من مهم است که طرف، که آن ادم مقابل، بی هیچ پرسشی درک کند لحن و زبان من را وقتی که با لبخندی می گویم" صلت کدام قصیده ای؟"
من چقدر این حرفش را می فهمیدم. این غربت های زبانی که گاهی با نزدیکان بسیار قریب مان دچار می شویم. که همه ی جهان، این لذت های سطر به سطر است.
آن روز را می گفتم. در حیاط عمارت قدم می زدم. از بالا به پایین. شماره ی تلفنی را در جنوب می گرفتم تا جشنواره ی داستان ادبیات جنوب را چک کنم که خبری نبود. هزار بار گرفتم تا یک نفرجواب داد و گفت هنوز داوری نشده است.
بعد نون امد. نون را از لا به لای نوشته ها پیدا کرده بودم. بازیافته بودم. این بازیافتن چقدر شیرین است. نمی دانم چطور باید بگویم این همه جهان پراکنده ای که کاشته ای اما حواست نبوده. سارتر می گفت دنیا جایی نیست جز ادم های پراکنده ای که در سراسر دنیا رها کر ده ایم.
من در آن سال ها این جمله را دوست داشتم. زیرش خط کشیدم و گوشه ای نوشتم. اما بعد از یازده سال بر من کشف شد. ان وجهه ی حکیمانه ی خود را که مستور بود روشن کرد. اینجا، این نقطه ی آنی نامش معرفت است. چیزی که از کلمه و محفوظات می گذرد و تبدیل می شود به تجربه ی زیسته. ابن نقطه، فرای علم است. از دانش گذر می کند. خاصه ی تو می شود.
نون که امد انگار گوشه ای از دنیا را بازیافته باشم. بازیافته به معنای حضوری قدیمی که دوباره حادث می شود و یافت می شود. و بعد گوشه های دیگر دنیایی که مستور بود آمدند. از همه جا حرف زدیم و نون دیگر رفت برای جلسه ی ادبیات. از تن حرف زدیم. از لذت. از کوچ کردن، از فلسفه، از خلق کردن به مثابه ی دستاویزی برای نفس کشیدن- میم این را گفت و میم دیگر، این جمله را هزار بار در تمامی این روزها یاد کرد. می گفت میم یک چیز قشنگی گفت که باید آویزه ی گوش کرد. د راین دنیا باید خالق چیزی باشی.- یک جایی کریستن بوبن هم این را گفته بود. ان کس که خالق چیزی ست هرگز تنها نیست. او خداست و خدا احساس تنهایی نمی کند.- میم خودش بوبن خوان است. و من هر بار با خواندن جمله ی اول کتاب دیوانگی یاد او می افتم. شخصیت اول داستان که به گرگی نگاه می کند مثل میم که داستان گربه هایش را می گفت. گربه ای که جنگجو بود و خوب زیسته بود دلسوزی نداشت زیرا گربه ای بود که او دیده بود که چگونه به طرز خفت باری مرده است-
یاد ماجرای خنده داری می افتم. می خواستیم برویم پارکینگ پروانه و من به شیوه ی احمقانه ی جهان اولی واری می ترسیدم زلزله بیاید و همه در آن طبقه های هفت گانه بمیریم. این تصویر را به ر می گفتم و من را مسخره می کرد و می گفت خوب آره دیگه باید یه جوری بمیری بالاخره.
می گفتم اخه اینجوری دوست ندارم. خیلی ضایع ست.
می گفت: پس چجوری؟ در راه علم و فلان؟ از هرکی بپرسی می گه اینجوری دوست ندارم آخرش یه وانت آبی،شایدم از این وانت پرایدی ها بیاد زیرت کنه.
و بعد می خندیدیم. خیلی می خندیدیم. در نهایت رفتیم پارکینگ پروانه و پیراهن های بلند گلدار خریدیم.
.
از همان چیزهایی که میم می گفت دنیای زنانه. از جهان زنانه ای که او هر روز در جست و جوی یافتن اش بود حرف زدیم. دینایی که او می گفت برای داشتن بیشترش حسرت دارد. چیزی که شاید جایی جاگذاشته است. میم را هم که در فشم دیدم حسرتی داشت از آن روزهای فلسفه خوانی. حسرت بیشتر خاله زنکی کردن را. شاید نام دیگرش دوستی باشد بی ریا و خالص و بی فکر تغییر جهان. شاید نام دیگرش صمیمت باشد از جنسی که حالا بعد از ده سال پیدایش کرده ایم.
و بعد حرف زدن از هر روز صبح بیدار شدن به امیدی. امیدها و کشف ها و شهودها و...
من حواسم به دست های همه بود. دست هایی که فقط دست بودند برای نوشتن. برای آمیخته شدن با آنچه از ذهن بیرون می پاشد، خواسته و ناخواسته، هنگام و نابهنگام. دست هایی کوچک با ناخون های کج و معوج گاها با لاک هایی نیم خورده. دست هایمان را دوست داشتم. دست هایی که نشانه ای بودند از یک تاریخ شبیه و آمیخته به درس ها و نیمکت هایی که همه مان از سر گذرانده بودیم. دست ها را هرگز نباید نادیده گرفت.
تا شب نشستیم. بهار بر ما می گذشت. بهار شده بودیم.
نون برایم نوشت اینها را... و من فکر می کنم اینها از معدود و یگانه خوبی های ساکن سرزمین کلمه بودن است.
......
فکر میکردم قرار در مورد چیزهای دیگری حرف بزنیم. ولی هر چه بود و اتفاق افتاد تام و تمام بود و زیبا. هیچ نیازی به تغییر نداشت. شاید فقط من خیلی پرحرفی کردم.
فکر میکردم میم کمی پر حرف تر باشه که فکر کنم هم خسته بود و فرصت نکرد و هم اینکه کسی امانش نداد
ر هم خیلی خوب بود. چه طور بگویم؟ خوبیش یک حالت پرستیدنی داشت. یعنی از آن آدمها که شخصیت شان را میشود پرستید. نه به خاطر اینکه اهل کار خیر و خوب است، برای لطفی که صبرش و ملاحتی که فکر و بیانش داشت. مجموعهی کاملی بود و من از آشنایی با هردوشان خیلی خیلی خوشحال شدم
توام خیلی قشنگ بودی، چشمهای جادویی عجیبی داشتی، من عاشق بستن مدل موهات هستم، نوع لباس پوشیدن و گشودگی ات نسبت به آدمها، این شادخویی و خوشآمدی که نسبت به زندگی داری، این شیوهی اظهار وجودت، حتی اگر در اعماق تلخ باشی، به نظرم حتماً از سمت زندگی قدردانی میشه. تو دقیقاً از اون نویسنده هایی هستی که دوست دارم بخونمشان و دوست دارم باهاشون دوستی کنم.