چشم های مرده ی یک شاعر، دو روزی ست که روی صفحه ی لپ تاپم زندگی می کند. هر بار که اینجا را باز و بسته می کنم چشم هایش و شعرهایش و تمام چیزهایی که با خودم قرار گذاشته ام در یک روز خوب که می آید می خوانم. همه ی صفحه ها باز و بسته می شود و هر بار که لپ تاپ پیشنهاد می دهد که آیا می خواهی اینها را برایت ببندم می گویم نه. و بعد به چشم های شاعر خیره می شوم. اینکه او مرده است لحظه ای من را به فکر فرو می برد. هربار به او فکر می کنم. از میان تمام صفحات به او و چشم هایش فکر می کنم که مرده است.
دلم می خواهد شعرهایش را بخوانم. شعرهای شهرام شیدایی را.
اما با خودم فکر می کنم شاعرها نمی میرند. این جمله را قبلا جایی شنیده ام. در کلاس مولانای دکتر کمالی بود که یک بار بدون هیچ سانتی مانتالی، بدون هیچ فضای خاص و عارفانه ای در تهایت سادگی و بی ادعایی گفت شمس و مولانا که زنده اند که بعد از این همه سال، همه ی ما را گرد هم می آوردند آن هم وسط شهر سرمایه داری و بانکداری دنیا تا از آن ها حرف بزنیم. آن ها زنده اند و مرگی برایشان نیست.
.
امروز داستانی خواندم از سعید صیرافی زاده که گلی امامی ترجمه اش کرده بود. آخرین شام در هول فود. چقدر داستان را دوست داشتم. سر کلاس سعید صیرافی زاده رفته ام. او برنده ی جایزه ی پن و همینگوی و اوهنری ست. وقتی سر کلاسش رفتم با این جمله شروع کرد که هیچ کدام از شما نمی توانید اسم من را به درستی تلفظ کنید و بعد هم خندید.
من می توانستم و می دانستم او از پدری ایرانی و مادری آمریکایی به دنیا آمده است. در بروکلین به دینا آمد و پدر و مادر هر دو درگیر آرمان های انقلابی کارگران سوسیالیستی در آمریکا بودند و بعد از چند سال وقتی سعید نه ماهه بوده پدر به ایران برمی گردد و به حزب کارگان مشغول می شود. و سعید و مادرش در فقر و تنهایی دو تایی با هم زندگی می کنند. زندگی سخت. زندگی همراه با آرمان.
کتاب اسکیت بوردها مجانی می شوند که برنده ی جایزه ی پن آمریکا شده است در راستای همین خاطرات رخ داده است. در یکی از روزهای نوجوانی او از مادر، تقاضی اسکیت بودر می کند و مادر جواب می دهد که وقتی انقلاب شود همه ی اسکیت ها مجانی خواهند شد.
یا در کودکی وقتی روستاییان و کشاورزان اعتصاب کرده بودند او دلش انگور می خواسته اما بنابر آرمان های انقلابی مادر، او نمی تواند انگور بخورد.
زنذگی تلخ همراه با آرمان و انقلاب. من را به نوعی دیگر یاد زندگی خودم می اندازد و پدر و مادری که انقلاب آن ها در سال های جوانی شان از هم پاشید و دیگر هم راه بازگشتی و پیوندی برای خود بودن وجود نداشت.
سعید در خاطراتش از دیدن پدر در نیویورک در آستانه ی چهل سالگی خودش و هفتاد سالگی پدر می گوید که در یک رستوران ایرانی با هم قرار می گذارند و تا آن موقع پدرش را ندیده بود و جلسه ی شام در نهایت خشکی و بدون حرف های معمولی و روزمره و بیشتر راجع به آرمان و انقلاب و ... پیش می رود.
و خاطره ای از شب عروسی اش که روی رودخانه ی هادسون و در کشتی برگزار می شود و او بارها پدر را دعوت می کند و پدر می گوید که عروسی اش با نمایشگاه کتاب ایران مماس است و نمی تواند بیاید و چندبار پاسخ های متنوعی می دهد و وقتی به یکباره به عروسی می آید و عکس می گیرند. عکسی در نهایت حیرت و ترس. عکس واقعا فوق العاده است.
.
امروز ظهر قرار بود با سین به رستوران کوبایی برویم. گفت یک ساعت دیگر بیایید. یه یکباره 6 نفر شدیم و به رستورانی در هوبوکن رفتیم. آمریکایی و بزرگ و پر از تلویزیون هایی که هر کدام یکی از ورزش های هاکی و بسکتبال و فوتبال را نشان می دادند و بارهای شلوغ مخصوص فرهنگ آمریکا. مرغ دودی خوردیم و پیاز حلقه شده ی بزرگ.
بعد هم دور هم چای خوردیم در خانه ی ما در روزی که ابری بود و بارانی و ما کاپشن پوشیده بودیم. گفتم دارد خرداد می شود و ما هنوز کاپشن می پوشیم.
.
دیشب تا ساعت 2 شب بیدار بودیم و بالاخره داستان را تمام کردم. خودش آمد و جفت و جور شد. دوست داشتنی شد. باید امروز تایپش کنم. همین الان.
دیدگاهها
یک روز باید این فضای آمریکایی رو تجربه کنم...