فکر می کردم وقتی به اینجا برسم دستانم خواهد لرزید از شدت نوشتن. از کلمه هایی که خیس می کنند تمام صفحه را.. ظهر داشتم به نوشته ها فکر می کردم و تو ذهنم می خواندم و می نوشتم. دقیقا وقتی تصمیم گرفته بودم بدمزه ترین غذای عالم را بسازم. دقیقا همانجا بود که خیلی هوای نوشتن کرده بودم و دلم برای این دیار تنها تنگ شده بود. اما نیامدم. و وقتی آمدم تمام شده بودم. چیزی نمانده بود فقط کمی از غم مانده بود تو دست هایم که به فارسی چیست غیر از غم در دست آدم ها؟
که نمی دانم چرایی اش را؟ شاید چون آفتاب کم شده است؟ شاید چون کم کار می کنم؟ شاید چون هیچ چیزی نمی نویسم؟ شاید چون دیگر با آدم ها حرف نمی زنم و دوستی نمی کنم؟ شاید چون کمتر به هیاهوی شهر خودم را پیوند می زنم؟ شاید چون از آن ها دورم؟ شاید چون دارم لحظه ها را از دست می دهم؟ شاید چون دلار ده هزرا تومان می شود؟ شاید چون دلم برای او می سوزد و نمی دانم چرا دلم باید برای او بسوزد؟ شاید چون امروز با خودم عهد بستم بروم جیم و بدوم و نرفتم؟ شاید چون یک ماهی ست که به استخر نرفته ام؟ شاید چون قراردادم روی هواست با این اتفاق های اخیر؟ شاید چون دلم برای خودم می سوزد؟ شاید چون این ها را دوست ندارم؟ شاید چون میم برگشته به دوست دختر پلنگش؟ شاید چون نمی توانم داستان ش ز را بنویسم؟ شاید چون دلم می خواهد به بعضی آدم ها تیکه بندازم اما نمی اندازم؟ شاید چون می خواهم در اینستاگرام گاهی لایو حرف بزنم اما نمی زنم؟ شاید چون دلم می خواهد او رفیقم باشد نه...؟ شاید چون دلم سه بچه می خواهد ولی حوصله شان را ندارم؟ شاید چون از هیاهوی آدم هایی که دوستشان دارم دورم؟ شاید چون دلم می خواهد برادوی شو بروم ولی الان بلیط ها خیلی گران هستنئ...
.
ناراحتم. هم می دانم و هم نمی دانم.
فردا اگر آفتاب باشد همه چیز درست می شود...
دیدگاهها