فکر می کنم هر چیزی می خوانم و هر چیزی می بینم و کلا هر چه را که زندگی می کنم از روی سرم می گذرد. چطور بگویم منظورم چیست؟ یعنی انگار مثل همین مه ای که چهار روز است کنم و زیاد می شود اما شهر را ول نمی کند اینجوری ست. 
یعنی انگار بعد از تمام شدن یک کتاب، یک فیلم، یک ماجرا، یک دور هم بودن همه چیز به یکباره تمام می شود و محو می شود. البته من حافظه ی خوبی دارم. مثلا پریروز کلاس نویسندگی که رفته بودم بعد از هزار سال، کیوان را سریع شناختم و او حیرت زده شده بود و هی می گفت وااای چه حافظه ای. 
در موقعیت مزخرف دریا رفتن یک بار او را دیده بودم و حتی وقتی در تلگرام گروه فعالیت می کرد شناخته بودمش.
اما نمی دانم چظور این حالت را برای خودم واضح تر کنم؟ حالتی که کمی ربط به حافظه دارد. شاید بیشتر از حافظه به جذب کردن ربط داشته باشد. من فرصت جذب و هضم  و حل شدگی را در خودم نمی دهم. به عنوان مثال، تمام این هفته با غاده السمان در زنو و لندن و بیروت زندگی می کردم و بسیار لذت بخش بخش یافتن ش . کشفی دوباره بود. برای من چیزی بود نزدیک به جومپا لاهیری.
با این حال، امروز وقتی کتاب را در مه تمام کردم و کتاب هم در مه تمام می شد با این تفاوت که مه ای در لندن بود و اینجا مه ای در نیویورک و کتاب درباره ی دمشق و بیروت. 
کتاب را در مه تمام کردم و مثل روان پریش ها به سرعت رو به روی کتابخانه ی کوچکم نشستم و خود را در مقام انتخاب کتاب بعدی قرار دادم. یک رمان و یک مجموعه داستان کوتاه می توانستم انتخاب کنم. از رمان ها " وقتی بزرگ بودیم" آن تایلر را انتخاب کردم- یک فکر خرانه ای زده به سرم که یک بار وفتی مریلند رفتم بروم خانه ی آن تایلر- انگار مثلا خاله ام باشد یا عمه ام. بدبخت یک شوهر ایرانی کرده باید این مصیبت ها را تا ابد با خود حمل کند:)
کتاب بعدی ای که انتخاب کردم مجموعه ی صدای سوم ترجمه ی احمد اخوت بود.  بعد انگار نه انگار که این همه شیفته ی غاده شده بودم و در طول این یک هفته در هرجایی که گیر آوردم، قربان صدقه اش رفتم. اگرچه گذاشتمش در لیست - درخت زرشک نوشت- هایم که در گودریدز از آن بنویسم ولی حس خیانت و بی اعتنایی اذیتم می کرد. از اینکه به این زودی دو کتاب دیگر را بالای مبل دم پنجره گذاشته بودم ناراحت بودم و خوشحال.
.
به این ترتیب، زندگی از سرم می گذرد و من هراس دارم غاده را فراموش کنم یا آنچنان که درخور اوست، او را به یاد نیاورم. 
.
این صبح ها را با بهارنارنج شروع می کنم. لیوان را تا نصفه آب می ریزم و سه دقیقه توی مایکروفر می گذارم.داغ می شود و چند دانه بهارنارنج داخلش می ریزم و یک نبات می چرخانم. 
روزی که این قابلیت داغ کردن آب را کشف کردم را باید در تقویم یادداشت می کردم با ستاره ای روشن رو به رویش.
.
رویای آمریکایی نورمن میلر را بالاخره تمام کردم و واقعیت این است که بالا آوردم از این کتاب. مزخرف و فاجعه ی ملی بود. مطول و ژانری که من اصلا دوست ندارم. ریووها را خواندم. خیلی از آمریکایی ها با من هم عقیده بودند و همین ها را نوشته بودند.
.
بالاخره بعد از مدت ها رفتم به کلاس نویسندگی. بحران دیدن  وقت گذراندن با آدم ها همچنان پابرجاست. یکی داشت از سوزاندن کتاب ها می گفت. به اینجا رسیده بود و به "یا استالین" 
.
برگشتنی در مترو از فاصله رعایت کردن در کشورهای مختلف حرف زدیم که در سنگاپور 15 متر است و اگر کسی رعایت نکند جرم محسوب می شود. در ایران، توی مترو و ای تی ام می چسبند توی حلقت.
.
یک خانومی در دایراکت اینستاگرام همیشه با من از نویسنده ها و تجربه های ادبی و .. حرف می زند. حرف های جدی می زند و خوب هم مطالعه می کند. ولی نمی دانم چرا من از او خوشم نمی آید؟ اصلا نمی فهمم که دلیلش چیست؟ چون من اصولا از این آدم های پرخوان و کتاب خوان و جدی در بحث های نظری خیلی خوشم می آید ولی نمی فهمم حس خودم را نسبت به او. با اینکه هیچ چیز زیادی هم از او نمی دانم و حتی فکر کنم فالواش هم نکرده ام. اما هر نوتیفیکشن دایرکت اش را می بینم عصبی می شوم. شاید به خاطر دیمندینگ بودن همیشگی اش باشد. یعنی همیشه می خواهد یک چیزی را معرفی کنم یا بپرسد و یا... این همیشگی بودن شاید آزارم می دهد. دقیقا نمی دانم. به هرحال باید بیشتر بفهمم خود روانی ام را.
.
تحقیقات کار جدید را شروع کرده ام. یکی از بخش هایی که خیلی خیلی دوست دارم. بخش کشف کردن. بخش فوضولی. بخش سفر. بخش به نظاره نشستن. بخش به جای دیگری زندگی کردن، بخش خارج شدن از زندگی هر روزه ی خود. واقعا روانی ام.
.

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1397-03-03 15:02
چقدر این یادداشت رو دوست داشتم.
به طور غریبی همدلی باهاش داشتم و خودم رو نزدیک حس کردم
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1397-03-15 14:18
دورهای نزدیک
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید