بلد نبودن و احساس جهل و نادانی یکی از همراه های همیشگی من است. از دیشب و چند روزی ست که با خواندن لیست آثار دنیا استرس گرفته ام که هیچ نمی دانم. استرسی درخور و شایسته ی توجه است که با قول اخیرم مبنی بر نخواندن کتاب در ماه می در تقابلی سخت قرار می گیرد. - چقدر کتابی شد-
امروز کلمه ها را جمع کردم و ریختم توی سبد. کلمه زیاد دارم جومپا لاهیری در یکی از مصاحبه هایش می گفت هر نویسنده ای برای خودش یک سبد راز دارد که به هنگام نیاز دست می کند داخل آن و رازی را بیرون می آورد. این تعبیر را یخلی دوست داشتم.
همین الان یک چیز بی ربط هم یادم آمد که امروز غزاله علیزاده خودش را می کشد و سپانلو که انگار او هم گوشه چشمی به او داشته و دلی در گرو او داشته- اگر نداشته اید لطفا روح تان را در یکی از خواب و داستان های من فرود آورید و بگویید که این خبرها نبوده و تصحیح کنید که دوست معمولی و اجتماعی مگر نمی فهمم که چست؟ باور کنید می فهمم. من خودم یک عالمه دوست های پسر معمولی و اجتماعی و کاری دارم.- به هر حال او هم چند سال بعد به مرگ طبیعی در همین روز می میرد. مرگ های یک روزه.. آیا از این می شود به چیزی رسید؟ آیا راری هست پشت مرگ ها و زمان شان؟
دخترش می گفت مثل یک تابلوی نقاشی در رامسر سرسبز و در میان شکوفه های بهار زیبا بود مرگش آنطور که خودش را به درخت آویخته بود. وقتی می گفت از اینکه یک دختر می تواند به مرگ مادرش اینچنین جاودان و شاعرانه نگاه کند غبطه می خوردم.
امروز بعد از کلمه ها رفتم سراغ دو کتاب داستان کوتاه آسمان کیپ ابر- مجموعه داستان کوتاهی که کاملا ساده است همانطور که نویسنده معتقد است داستان باید از زبان بازی دور باشد- اما این میان امروز یک نظر جالب پیدا کردم. نمی شود گفت در مقابل این نگاه که شاید به نوعی مکمل این دیدگاه باشد.نورمن میلر و مصاحبه اش با چارلز روز را گوش می دادم که نورمن می گفت دو نویسنده ای که خیلی دوست دارد همینگوی و فاکنر هستند. هر دو اکستیریم و غایت دو نوع متفاوت- یکی بی ریا و بیش از اندازه ساده و دیگری به شدت مکلف و پر طمطراق- میلر می گفت من می خواستم خودم را در این وسط پیدا کنم. باید بیشتر از او حرف بزنم.
.
دو داستان خواندم از آسمان کیپ ابر که یکی شان را دوست داشتم. وقتی رضا رفت. آن نوع مجهول را در خود داشت. یک داستان هم بود که در لفافه اشاره به عشق ممنوعه ی دو مرد داشت. اتاق رو به باغ.
.
رویای آمریکایی را دوست نداشتم. کتابش برایم هیچ نداشت. ساده و تعریفی بود. چگال نبود اما به وسط هایش رسیدم و خوشم آمد. تازه وادر قصه شد. کلا زیرلایه های جنگ و جنایت و ... در کارهایش قوی ست و البته به گفته خودش به شدت رمانتیک هم هست- که با 6 زن و دوست دخترهای فراوان می توان این را ثابت کرد در زندگی شخصی اش- میلر بارها به جنگ و ماجراجویی رفته و نه بچه هم داشته. یکی از سوالات همیشگی من که چطور این ها با این همه مشغله ی پیچیده وقت پیدا می کنند چیزی بنویسند؟
میم براییم تعریف می کرد که یک دوست دختر پلنگش در دو سالی که با او بود چنان در چنگ و بند دلش و خانه اش اسیرش کرده بود که او اصلا نمی توانست به نوشتن و... فکر کند؟
.
مصاحبه ی میلر را که گوش می دادم خیلی ها از او پرسیده بودند دو وجه شخصیتی اش را توضیح بدهد. او هم به راحتی گفته بود همه ی ما دو تا روح و زاویه داریم و پیچانده بود به هر صورت.
یک چیز خوب دیگر هم گفت که همیشه برای من سوال است. فرق فیکشن و نان فیکشن- گفت خیلی مرزی بین این دو نمی بنید. زیرا هر نان فیکشنی نوعی فیکشن است و هر جایی که شروع به تعریف چیزی شود و..
.
با میلر باید بیشتر آشنا شوم. آدم عیجبی ست. کتاب اولش لخت و مرگ- نمی دانم ترجمه شده یا نه- خودم دارم می سازمش،جایزه ی پولیتزر را می گیرد در 54 سالگی و کتاب های بعدی اش از جمله همین رویای آمریکایی به شدت نقد می شود.
یک چیزهایی هم راجع به نویسنده و خواننده ی آماتور و پروفشنال گفت. که گاهی با هم تداخل پیدا می کنند و رابطه شان عموم و خصوص من وجه است.
.
امروز دیلی آرت برایم نقاشی از رودخانه ی هادسون فرستاد و در ادامه فهمیدم چقدر نقاش، دور این رود جمع شده اند و رنگ و نقش زده اند بر این آبی متغیر. یکی اش من که کاری جز نوشتن داستانی کوتاه - نه خیلی 7600کلمه- برایش از دستم برنمی آمد. او زیباست و روز ما و حال و احوال روزانه ی ما به او بستگی دارد.