کاش آدم می توانست لحظه هایی را بردارد توی دست بگیرد و بین آدم هایی که شاخه های در هم تنیده ی جانش هستند تقسیم کند. این لحظه که گیر کرده اند به عمیق ترین بخش جوهر آدمی. لحظه هایی که آنقدر ژرف اند و تلخ و عمیق و هولناک که نمی دانی چطور جا شده اند رد تو؟ 
که اولین بار است می بینی حجم وهجمه اش را... که همه چیز می شود. زخم. خیسی چشم. ضربان دست، تپش رگ... که جانت را به رعشه در می آورد. یک به یک با نشانه ای نحیف...
میز کناری ام یک بچه ی آبی پوش را گذاشته اند روی میز و بچه چهار دست و پا راه می رود و اهالی خانواده فیلم و عکس می گیرند که باشد برای سال هایی دور... میز دیگر یک خانواده نشسته اند و نهار سفارش داده اند. میز جلویی یک دختری مثل من تنهاست نه با لپ تاپش. دارد سوپ می خورد و نان کروسان. من در لپ تاپم جست و جو می کنم "ژن تنهایی" وجود دارد. نوشته تحقیقات نشان داده که وجود دارد. به انگلیسی سرچ کرده ام چون فکر می کنم این چیزها به انگلیسی شبیه علم است. اما به فارسی همه ی کلمه های زیبا و فرح بخش را جست و جو می کنم. همه ی چیزهایی که می تواند من را تا خاطره های دور وجود ببرد. همه ی کلمه هایی که می تواند مثل گیاه عشقه گره بخورد به رگ های آبی ام و نفوذ کند به سال هایی دور
به انگلسی می گوید 30 تا 55 درصد ژن تنهایی با تحقیق در ده هزاز نفر ثابت شده است. اثبات تلخی که می گوید راهکار دارد و سهم محیط و طبیعت خیلی بیشتر از این هاست و من امروز وقتی درمیان کتابخانه هایی که با چوب های عتیقه ی اوک و مبل ها وظرف های گلدار و رنگی مه همه شان خیلی خیلی گران بودند راه می رفتم به او فکر می کردم. به او که خیلی دور است و خیلی نزدیک است. من بارهار از او متنفر شده ام و چقدر هر لحظه و هر روز بیشتر شبیه به او می شوم. شباهتی رفتاری، شباهتی در هرچه تنهاتر بودن. دیشب توی ماشین آن حال مهوعی که سارتر می گفت را تجربه می کردم. همان حال بود. حالی توی مغزم.. این حرف ها را اگر توی صورت هر کس نگاه کنی و توضیح بدهی متهم می شوی به بی دردی.. به اینکه درد نکشیده ای. گرسنه نبوده ای. بی پول نبوده ای.. که همه ی همه ی اینها را بوده ام. که نمی شود با آدم ها حرف زد حتی دیگر با او.. حتی او هم خسته است. من هم.. از چی؟ 
من از چه خسته ام؟ من تمام خودم را که می لرزید جمع کردم. خودی لرزان را توی پاهایم ریختم و چهل دقیقه راه رفتم و کشاندم خودم را به اینجا.. به یک تنهایی پرسر و صدا با بوی نان... که کار کنم. که معجزه بودن روز جدید را زیر سوال نبرم. که این همه ی زندگی ست. که هر روز حتی اگر گوه شروع بشود باز هم آن قابلیت معجزه آسایش را دارد. که دلم می خواست ان لحظه را که آنقدر عمق داشت و مثل مغاکی می بلعید همه ی من را، ان لحظه را با یکی... یکی نبود. هیچ کس نبود. مانده بودم میان خودم و این تلخ ترش می کرد. ادم هایی را به یاد آوردم. مانده بودم اما. ویس می گذاشتم و پاک می کردم. حرف های الکن می گفتم و دیلیت فور تو را می زدم. اس ام اس می دادم و پشیمان می شدم. من تنها بودم.حیلی تنها. خیلی خیلی... و این یک جمله ی شاد است. یک جمله ی شاد بی نهایت محزون..

دیدگاه‌ها  

# altaj 1396-11-10 11:11
و اصلا همه ی آدمها وسط این حجم از هجوم صدا و بو و رنگ...تنهایند
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-11-10 16:23
به بیانی دیگر کاملا صحیح می فرمایید
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# نسیم 1396-11-16 16:04
و زجر مضاعف برای من اونجای داستانه که خودمو سرزنش می کنم برای "این نمی دانم چرا شاد نبودن"... حس می کنم دیگران همه کار می کنند که من خوب باشم و نمی شم ... :sigh:
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-11-16 20:36
احساس گناه و عذاب وجدان... چرا؟ خوب این ماییم دیگر. گاهی شاد . گاهی نیازمند به نوعی در خودگره خوردگی روان پریشانه ی سرحال کننده
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید