دیشب پس از ساعت ها نگاه کردن به طرح داستان و بیست صفحه تحقیق پراکنده ی داستان و خواندن دوباره شان بعد از دو هفته ای که گیر کرده بود توی ذهنم و حالم را بد می کرد و مثل چیزی که توی گلو گیر می کند و نه راه پس دارد و نه راه پیش. ان هم مانده بود توی مغزم. نمی آمد پایین. زاییده نمی شد. باید قرص می خوردم تا خونی شود و بیفتد از تنم پایین. سین بچه اش را به همین شیوه انداخت. قرص ها را خورد و بچه خون شد و از تنش خارج شد. یادم هست الف و سین هم بچه ای داشتند که اسمش را می خواستند بگذراند سایه. من اسم این بچه را دوست داشتم. اما بچه سایه شد و هرگز به این جهان پانگذاشت.
من هم نمی دانستم با داستان و مکان و چیزهایی که می دانستم چه باید کرد. حتی چندبار تصمیم گرفتم موو کنم روی یک ماجرای دیگر. بروم به سمت و سوی داستان و شخصیتی دیگر. اما نمی شد. تمام حجم دست و مغزم را گرفته بود. به شیوه ای که نه رها می کرد و می گذاشت به ادامه زندگی ام و عشق بازی با شخصیتی دیگر بپردازم. هیچ...
 دیشب تمام تلاشم را کردم که به دنیا بیاید. از ساعت 6 نشستم و نگاه کردم و تا ساعت دوازده شب طول کشید تا دست و پایش را از ذهنم بیرون کشیدم. دوستش دارم و نمی دانستم در میانه ی نوشتن تبدیل به این چیزی می شود که لهجه دارد. که سی ساله است و هم سن من. که مرد است و شیرینی پزی می داند. نمی دانستم که او ادبیات خوانده و فوق لیسانس دانشگاه تهران دارد و عاشق شعرها و نوشته های بیژن نجدی ست. 
او را به این دقت و ظرافت نمی سناختم. یک چیزهایی از قبل می دانستم که کجا زندگی می کند و کلا در زندگی چه کاره است اما به این ریزی خودش را به من نشان نداده بود.
دیشب که دیدمش ذوق کردم. دوزاده صفحه سرعت و با دست درد نوشتم. رسیدم به جایی که قرار است برخورد او باشد با پیرمرد. تا همینجایش خوب است که فهمیدم چه می خواند و کجا درس خوانده. این دو چیزی که همیشه برای من نکته ای مستور در خود دارد.
.
فکر می کنم با ادبیات می شود خوابید و ارضا شد اما با سینما نه. دو سالی که سینما می خواندم و بسیار نقد نوشتم و بسیار شب ها بیدار ماندم و فیلم دیدم و فیلم دیدم و فیلم دیدم. سینما گرم و مهربان بود اما نمی شد آنچنان با او صمیمی شد که به یکباره در اتاق خواب را برایش باز کنی و لخت شوی و او را دعوت کنی و او هم بی هیچ شک و شبهه ای بپذیرد. او برای من همیشه نوعی از هراس را به همراه داشته است. هراسی شبیه به پیشنهاد دادن به کسی که شاید بپذیرد و شاید هم نه.. و بعد فکر کردن به قسمت نه ماجرا که بعد از آن چه می شود و رابطه ی دوستی ساده ی ما به کجا کشیده می شود.
.
اما با ادبیات این حرف ها را ندارم. گاهی بدقلق می شود و رویش را آن طرف می کند اما اصولا اوقات خوشی ست که صرفا می شود با او به سر بشود. اوقات خوش آشنایی و هم آغوشی و در هم تنیدگی...
امروز یک داستان از فروغ کشاورز خواندم. گیاه- خام خواری. کوتاه و موجز و ضربه ی به یکباره ای که دوست داشتم در انتهای داستان. در کل شروع و پایان خیره کننده ای داشت.
یک داستان هم از احمد بیگدلی خواندم به اسم مارتا در فضای کلیسا و راهبه ها با فضایی مه آلود می گذشت و زبانی فاخر. من را به یاد شب ظلمانی یلدا انداخت و زبان بسیار خاص رضا جولایی. 
.
امروز بعد از مدت ها ذره خوانی که اضافه اش کرده ام به سبک زندگی ام و اصلا نمی دانستم چقدر خوب و لذت بخش است. اینکه یک رمان بلند و یک کتاب قطور را که بسیار از آن می ترسی انتهای کنی و به خود قول بدهی هر شب یک ربع بخوانی. فقط یک ربع گاهی بیشتر هم می شود. بعد می بینی که بعد از یک ماه و دوماه تمام شده است. شاید این یک امر طبیعی ست و می گویید خوب مگر قرار بود تمام نشود؟> راستش برای من که ادم به شدت عجولی هستم باور این نوع از تمام کردن های ذره ای بسیار سخت است. اصلا شاید همین است که نمی توانم رمان بنویسم. که باورم نمی شود این همه جرات کنم که روی یک کار چهار،پنج سال وقت بگذارم. 
تهران نوار را تمام کردم. بعد از دوماه خواندن داستان هایی که به شدت سبک تازه ای داشتند و بدون سانسور بودند و خیلی فضای گوتیگ و وهم اوری داشتند. در همه داستان ها به لایه های زیرین تهران به مثابه ی یک کلان شهر پرداخته شده و چقدر سیک جنایی و معمایی داستان ها را دوست داشتم. مواجهه ی دوباره و تازه با خودم. شاید به همین شیوه چیزهای دیگری هست که دوست دارم و کشف نکرده ام هرگز.
در تهران نوار با نویسنده ی ایرانی- آمریکایی تازه ای هم آشنا شدم که در ال ای زندگی می کند و بست سلر نیویورک تایمز است و زیاد کسی در ایران نمی شناسد. زیرا یهودی ست و از اول چون در امریکا بزرگ شده به انگلیسی می نویسد. داستان آخر داستان او بود که خیلی خوب. داستانی تلفیقی از تهران و لس آنجلس.
در این مجموعه داستان حسین آبکنار هم بسیار دوست داشتم. یک بازی فرمی به جا و ساختاری درست.
.
امروز یک ساعت به مصاحبه و حرف های جومپا لاهیری گوش دادم. یکی از حرف هایش من را تکان داد و رساند به خاطره ای که می توانم از خودم متنفر شودم. چند خاطره است که به راحتی من را به نفرت از خودم می کشاند.
با مامان خیلی حرف زدیم. تا خود صبح. تا ساعت چهار صبح. خیلی خلی حرف زدیم. حرف نمی زد. نگاه می کرد. گوش می داد. قبول می کرد. سرش را تکان می داد. به گوشه ای خیره می شد. با چیزی بازی می کرد. توی فکر فرو می رفت. 
از شهر و هویت شهر هم حرف زدیم. گفتیم باید به کشف شهر بپردازی و خودت را از هویت یابی توسط بچه ها و همسر به تنهایی رها کنی. حرف های درستی می زدیم و من آن موقع تحت تاثیر مطالعات شهر چیست و تاثیر شهر در روابط بین آدم ها و هویت یابی و تعریف خود و شهر و نطق و زبان و ظهور شهر در ادبیات بودم. برایش از پاره های شهر به مثابه ی ادم ها حرف زدم. اما او می گفت هر جایی که شماها باشید و او دلش خوش است و ما اصرار داشتیم باید خوشی اش را درونی تر کند. شادی ای از درون برخیزد. 
یک جایی شمس به مولانا می گوید. من لاابالی ام. شادی من از درون من باشد و غم من از درن من. حال سخت باشد با من زیستن. 
من این را به ح نشان دادم و او از من بدش آمد حتما.
اما این را نمی خواستم بگویم. امروز وقتی جومپا از دیس پلیسمنت و دی لوکیشن و جایی نداشتن و بی تعلقی و بی مکانی می گفت مصاحبه گر از او پرسید شما یک خانه در بروکلین نیویورک دارید و یک خانه در رم ایتالیا که 6 سالی ست انجا زندگی می کنید و یک خانه هم در کلکته ی هند. حالا کدام یک از این ها خانه است به آن شیوه ای که بگویید دارم به سمت خانه می روم.
خانه به مفهوم تعلق و تعریف دوباره ی خود و پاره ای از "من" بوده گی منظورش بود. جومپا کمی فکر کرد و گفت هیچ کدام. آنجایی که همسر و فرزندانم باشند. و مصاحبه گر گفت جواب بیریلنتی و کلا دیگر لال شد.
مادرم همین را گفته بود اما ما لال نمی شدیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید