زمان شبیه بیست سالگی و بیست و پنج سالگی نیست؟شکل دیگری شده. 
تغییر کرده. آن زمانی نیست که در طول یک روز 50 60 نفر را می دیدیم و از کنار همدیگر رد می شدیم. بی حرف بی صدا بی هیچ قصه ای. از این خبرها نبود. اگر کلاس قوام بود باید زودتر خودمان را می رساندیم تا در ردیف اول جایی پیدا کنیم. در نیمکت های بلند و سبز
دیروز او به من گفت" به غیر از چهار تا کتاب" و.... خیری از دوستی ت به ما نرسیده. داشت شوخی می کرد. در جواب اینکه قبول نکردم با او مانیکور پدیکور بروم. اما کلا من از همه ی حرفها " به غیر از چهار دانه کتاب " را شنیدم. این مضاف مضاف الیه در گوشم زنگ زد و ماند و ثبت شد در خاطرم. به غیر از.. کتاب و کلمه را غیر جمع بستن به مثابه ی چیزیکه رخ داده  و باید هم می شده..
 چهار قرص خورده ام و یک شربت بزرگ را تمام کرده ام. به زمان فکر میکنم و رابطه ام با شبکه های مجازی..
 یادم هست جلوی کتابخانه ی مرکزی، دقیقا در پله های طبقه ی دوم ایستاده بویدم که ف که به یکباره گم شد و امد فلوریدا و بعد هم ینمی دانم کجا و کلا یک فیلسوف مزخرف سختکوش شد و خودش را از همه ی ما به غیر از چراغی رهاند گفت من هرگز وبلاگ نمی خوانم.
من آن موقع می خواندم و در مجله ی سیاه و سفید می نوشتم. وقتی قرار شد سردبیر مجله باشم برای هر روز و هر هفته برنامه ریزی می کردم و مطلبی را جدید منتشر می کردم و بعد به یاهو 360 افتادم. مدتی در آنجا می نوشتم. انجا هم خوب بود. در دوره ی خیلی جوانی ام بود. اصلا ح از همان جا پیدایش شد. خیلی ها از انجا پیدا شدند و محو شدند. ح بذرش را کاشته بود. ناخواسته کاشته بودم و ماندگار شد. شد نهال و درخت. به طرز غریبی شاخه دواند و من مانده بودم.
بعد فیس بوک بود و دوره های زجرکشی از پس دنیال کردن ان هایی که دوستشان داشتیم و نباید.
فیس بوک دوره ی طولانی و تلخی داشت اما فکر که می کنم انقدرها هم به فیس بوک وایسته نبودم چون دوره ی قبول شدن ارشدم ، فیس بوک را بسته بودم و دوره ای که سینما می خواندم نبود فیس بوک در زندگی من بعد آمدم اینجا و بی حد و مرز می شد از یوتویپ و فیس بوک استفاده کرد. معتاد شده بودم اما به یکباره دلم را زد. اینجا همه ی ادم ها زیادی حرف مفت می زدند مخصوصا که از جنس مهندس های همه چیز دان شریفی بودند که پول خوب هم درمی آوردند و کم شان بود و باید دهان به سینما و فلسفه و هنر هم می گشودند که خاک بردهانشان باد.
دلم را زد و بستم از دیار فیس بوک. برای همیشه رفتم و دیگر هرگز با تمام تلاش های بی شایبه ی فیس بوک بازنگشتم. قبرستان شد و خاک گرفت و من دلم نمی سوخت. بعد چسبیدم به اینستاگرام و تا مدت ها از تلگرام پرهیز می کردم. اما به یکباره همه ی کانال های موجود در تلگرام را دیدم که من عضو ثابت ان ها هستم و تخت هیچ شرایطی نمی توانم لیو بدهم. در حال حاضر چند سالی ست که به ایستاگرام و تلگرام معتادم. دوسشتان دارم و دلیلی برای ترک شان نمی بینم.
نوشته ی بی سر و تهی بود که قرار نبود با این شیوه خود را نمایان کند اما فوقع ما وقع...

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1396-09-21 07:52
از آن نوشته ها که بود که رنجش و حسرت و عبور کردن رو همه با هم نشون می‌ده، صمیمی بود و من به عنوان مخاطب باهاش احساس خوبی کردم.
زمان گذشت. ما دیگه به دهه بیست برنمی‌گردیم. این واقعیت دارد. علاوه بر آن نگاه می‌کنیم می‌بینیم دور و برمان پر از قدیمی‌ها ییست که با آنها رابطه داریم.اما دیگر آن حس امن دوستی را نه.اشتیاق پر کشیده. اما چیزهای دیگر سر رسیده‌اند. دارند نفس می‌کشند و از زیر آب میزنند بیرون.
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-09-22 15:24
این گذشتن زمان که درکش هی پررنگ تر میشه....
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# مینا 1396-10-19 06:15
الان چون میدونی ف وبلاگ نمی خونه بهش گفتی مزخرف سختکوش؟ :D
من هم احساس راحتی کردم با این پست. مثل اینکه فضا خیلی خیلی صمیمی باشه
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-10-19 17:57
نمی دونم راستش مینا.. یعنی فکر کنم اگر هم می خوند همین رو می نوشتم. کلا به طرز عجیبی ازش بدم اومد و هرگز اصلاح نشد این حالت در من... یعنی در زندگی شده که از یکی بدم بیاد و بعد به مروز زمان خیلی اصلاح بشه و حتی دوست داشته باشم طرف رو ولی این یکی نشده و عمیق تر هم شده.. بچگانه ست دیگه.. می دونم :D
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# مینا 1396-11-06 08:31
نه بابا بچه گانه نیس :D خب آدم نمی تونه همه رو دوست داشته باشه که
الان تازه دیدم جوابت رو :lol:
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-11-10 16:22
آره درست می گی. ولی منظورم بلند داد زدن و بیان کردنش بود :P
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید