روزی که می خواستیم برویم شب بود. شب بود و برف می آمد. برف های زیاد که تا شب سال نو باریده بودند. من نبودم و در هوای مثبت بیست که معادل اردیبهشت و خرداد اینجاست زندگی می کردم در هوایی که نفش نداشت. جان نداشت و جان می گرفت اما من بال داشتم و پرواز را به چشم خود می دیدم.
بی تاب بودم برای دقیقه ای قرار گرفتن و نوشتن در این خانه ی سرد. ننوشتم و تا مدت ها ننوشتم. شاید یک ماهی شد که ننوشتم و اینجا مرا می خواند و نمی شد. زیاد بود و گسترده حرف هایم. قصه دیده بودم. خوانده بودم. شنیده بودم. در قصه ها و کلمه هایی که تا استخوان خانه می کردند زیسته بودم. با آدم هایی حرف زده بودم که هستی شان کلمه بود و قصه... این هوا را می خواستم. این آدم هایی که مهندس نبودند.
یک لاک زرشکی روی ناخون شستم حضور دارد. بقیه ی ناخون ها را با دندان پاک کرده ام اما بخشی از این رنگ زرشکی را نه.. گذاشته ام یادگاری باشد از خانه مان که یک سبد چوبی پر از لاک های رنگی دارد. من اینجا ندارم. یک لاک مشکی و صورتی داشتم که هر دو را گم کرده ام.
این را لاک نگه داشته ام که چی؟ که هیچ.. یادگارهای بی معنا. نوستالژی های خالی از حضور. خاطره های بی خودی حجیم شده ی فراخ... یک داستانی می خواندم از نفیسه مرشدزاده به نام آکسسوار که در باب همین جینگیلی های حجیم شده ی بی مصرف بود که هزار سال با ادم از این خانه به آن خانه می آیند و هیچ...
تا رسیدم به فرودگاه جی اف کی یادم امد قاب را جا گذاشته ام. قاب عکس سه نفره مان که سفید بود و هر سه لبخند زده بودیم. قاب عکس من بود و روی شوفاژ بود. پدرم می گفت هر صبح که رو به روی تلویزیون که تبدیل یه زیست غریب ابدی و به زعم بی مفهوم اش شده ورزش می کند انگار سه دخترش که ما باشیم به او خیره می شویم. او را نگاه می کنیم و لبخند می زنیم.
من آب قاب را در کنار چراغی قرمز و شیشه ای که از همدان خریده بودم در خانه و روی شوفاژ جا گذاشتم. هواپیما که نشست یادم آمد. می خواستم برگردم. می خواستم دوباره راه آمده ی 23 ساعته را برگردم و قاب عکسم را در چمدان بگذارم. می دانم که شیشه اش می شکست بدون شک مثل قاب نقاشی بزرگی که یگان برایم کشیده بود و بسته بندی کرده بود و وقتی بازش کرده ام پر از شیشه های ریز بود.
من به آنی می خواستم برگردم و این یک حس سانتی مانتال نبود. فکر می کردم دوباره سر هواپیما را به سان اتوبوسی گذرا کج می کنم و قاب عکسم را با خودم حمل می کنم. برایش توی دیوار ذهنم جایی درست کرده بودم کنار گلدان پوتوسی که آویزان بود از دیوار زرد.آنجا نصب اش کرده بودم.
اما فکر این ناتوانی از دسترسی به قاب عکس، به آدم ها، به قصه های شفاف تر از آب روان، به دوست هایی که سخت به دستشان آورده بودم و در پناه شان، ساعت به وقت داستان بود و ادبیات، به قرارهای ناگهانی و دیدن های اتفاقی در کافه های پراکنده ی شهر... دلم را ریش کرده بود. این ناتوانی حالم را بد کرده بود. هواپیما و رسیدن به زمستانی سفید که آرزوی آن شهر دور بود بی قرارم کرده بودم. به خانه که رسیدم پنجره ها آرامم می کرد. شده بودم مرزی میان آرامش و بی تابی. هر دو به یک اندازه من را به سوی خود می خواندند. هر دو با دستانی قوی و افسونگر. هر دو با دلایلی به غایت منطقی. دو روز اول انچنان آفتاب و برف و مه در هم پیچیده شده بود، آنقدر رودخانه سحر و جادو داشت که نزدیک بود قاب عکسم را فراموش کنم. روز سوم که آفتاب، شانه های پرزورش را از سر شیروانی های آجری خانه های رو به رو برداشت بی قراری ام مثل یک زن نیرومند و سخت که بی هیچ ترسی آماده ی زایش به طبیعی ترین شکل ممکن است چشم در چشم هایم فرو کرد و به رخم کشید که شاید تا چند ماه و شاید تا یک سال نتوانی ان قاب عکس را در دست بگیری. زنی بود سنگدل که طبیعت تمام اضلاع جانش را تراشیده بود. به من ریشخند می زد و پشت دندان های طلایش بی غمی را نشانه می گرفت. آنچه که چندی ست من را نهیب می زد که با آدم ها حرف نزن. در این قاره بارها این جمله را روی نوت موبایلم نوشته ام. با آدم ها که حرف می زنی و از پس نگاه شان می خوانی بی دردی را. بی غمی را به روخت می کشند و می گویند اینها دغدغه نیستند.
به ادم ها لبخندهای مهندس پسند گرم دوست داشتنی بزن و با آن ها از لباس ها ، برندها، حیوانات، حقوق بشر و قوانین امریکا و غیره حرف بزن. اصلا حرف نزن. کجای جهان آدم هایی که می شناسی منتظر حرف تواند؟
بی حرف باش و با کلمه های توی سرت مستربیشن کن. لاس زدن. بلی.. لاس زدن و خودارضایی می شود ترجمه ی دقیق کلمه اش..
نوشته بودم من با "الف" برگشتنا که توی نوشته های شهریار مندنی پور و حامد آرام و چند نویسنده ی شیرازی دیگر دیده امف من با این الف به عشق بازی مشغولم. این الف من را تا مرز ارضا شدن پیش می برد. من ذوب می شوم در این الف و او در من رها می شود و وقتی ادم ها سراغ بدنم را برای عشق بازی می گیرند باید بگویمشان من بارها پیش از شما ارضا شده ام. جانم تمام است و توانانم ناتوان. زارم این "الف" شده که به این سادگی ها به زیر نمی شود.
داستانی نوشتم از زار. دو هفته ای خواندم و نوشتم و سه بار بازنویسی اش کرده ام. هنوز دوستش دارم. نمی دانم کی می شود که این را هم دوست نداشته باشم. داستان ها بعد از مدتی رنگ می بازند. از جانت و از خانه های تنت بیرون می آیند. جدا از تو زندگی می کنند و تو می شوی مشاهده گری که روزگاری همخانه اش بودی. او می رود پی زندگی خودش. می رود که دور شود و برایت دست تکان بدهد.