در را باز کردم تا آشغال ها را بندازم توی شوتینگ. از راهرو که رد می شدم بوی غذا و پیاز داغ و چیزی شبیه به کوفته دیوانه ام کرد. دلم می خواست خودم را به دری که بوی غذا می دهد بچسبانم. با خودم فکر کردم در این هوای بارانی و مه گرفته که قرار است تا دو هفته ی دیگر ادامه داشته باشد و حتما در این دو هفته من و ح دو سه بار از همدیگر طلاق می گیریم زیرا هردومان به آفتاب زنده ایم. باران را برای خلسه دوست ندارم. باران باید صدای جیغ و خنده و فراموشی در خود داشته باشد. مخصوصا باران های اینجا که کش دارند و خسته کننده.
 کاش در این شب ها مثلا با میم و ر می رفتیم آن کافه ی لواسان که کشف کرده اند. یا با میم و ر و ص و این دوست پسر اسپاینایی اش می رفتیم همگی فشم. یا با ح و میم و ر و میم می رفتیم فشم. یا با مامان و میم و ر می رفتیم کباب بهار و بعدش هم بستنی می خوردیم. یا با ن و نون و میم می رفتیم کافه پشت بام. یا با میم و ی و ص می رفتیم پل طبیعت و رستوران وی آی پی و با میم زبان می خوریم و آن ها بالا می آوردند. یا اصلا می رفتیم شمال. یا شب ها را بعد از شام از ساعت نه گز می کردیم یک گوشه ای تا ساعت دوازده.. این ساعت ها که از دست می روند و ح امروز روی مبل دراز کشیده بود و می گفت دلش تنگ شده و می گفت زندگی اش بی معنی ست و گفت با هم برویم پایین قدم بزنیم یا برویم این بالاپشت بام یا فیلم ببینم. من به همه اش گفتم نه... و برای خودم خیال بافتم و هی توی راهرو با بوی کوفته ای که نمی دانم از کجا می آمد قدم زدم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید