بارها قصد کردم چیزی بنویسم. از اولین روزی که پایم در این خانه ی دوم به زمین نشست به خودم گفتم یادت نرود آهستگی را. آهستگی چیزی ست که هر سفر برایم به یاد می گذارد. اینکه باید به آهستگی فکر کنم. آهستگی را در زندگی ام جاری کنم. اینکه باید بایستم. بنشینم. نگاه کنم. طولانی مدت. در خلا. در هیچ کاری نکردن. در نخواندن. در فکر نکردن. در ایده ای نداشتن. در یک خالی سفید، در یک آهستگی مطلق.
من در هر سفر در رفت و بازگشت بارها به خودم گفته ام یادت نرود تمام یادگار سفر باید آهستگی باشد. بارها نوشته ام و به خودم گوشزد کرده ام. اما هر بار پس از رسیدن به زمین گرم، به زمین امن، به زمینی که به بازی اش، به سفت نبودنش لحظه ای شک نمی کنیم، همین زمین هر بار"آهستگی" را دود کرده و به شیوه ای مرا فریب داده. فریبی که نمی دانم چگونه و از چه راهی.
هر بار"آهستگی" دود شده است و من بی نهایت و بی اندازه و بی فکر و اعتیادوار دویده ام. و چقدر تلخ است. اینجا
ادم هایی هستند که شاقول هستی و بودن شان، ساعت است. ساعت های کاری و دویدن شان. من اما نمی خواهم از ان ها باشم. من بیرون از زندگی می ایستم و به آدم ها خیره می شوم. مثل موجودی که بودنش فراموش می شود. مثل محو شدن. مثل علی ااسویه بودن بودن و نبودن. کار من چیست؟ هیچ، خیره شدن.
ادم هایی هستند که شاقول هستی و بودن شان، ساعت است. ساعت های کاری و دویدن شان. من اما نمی خواهم از ان ها باشم. من بیرون از زندگی می ایستم و به آدم ها خیره می شوم. مثل موجودی که بودنش فراموش می شود. مثل محو شدن. مثل علی ااسویه بودن بودن و نبودن. کار من چیست؟ هیچ، خیره شدن.
.
آهستگی هرگز در این یک ماه وجود نداشت و حال که نگاه می کنم بیش از اندازه دویده ام. یک نفس خوانده ام. بی لحظه ای ایستادن و نگاه کردم خوانده ام و نوشته ام. و نشسته ام در کنار کتابخانه ام و با ولع به انتخاب کتاب بعدی پرداخته ام و آن را جلوتر از بقیه گذاشته ام. و این یعنی تو برگزیده شده ای. تو باید خودت را آماده کنی برای این هفته های بارانی که آفتاب باشی. که گرم کنی این رودخانه ی مرده و باران زده را.
تمام امروز باران بارید و رعد و برق همه پنچره ها را روشن کرد. عصر به خانه نگاه کردم. هیچ امیدی نبود. شلخته و کثیف و خالی از معنا با سکون و سکوتی تحمل ناشدنی. از صبح همین بود. از دو روز پیش همین هست. از کجا بیرون می زند؟ از آدم ها و امیدهای ناامید شده ی قاره ای خیلی خیلی دور. از کورسوریی که نیست و جهلی که دست های محکم و قوی ای دارد برای ریشه کردن در جان آن شهر.
از آدم ها متنفرم. دلم می خواهد در همین پیله در خودم غلت بزنم. هیچ کس را نبینیم و با هیچ کس حرف نزنم. آدم های کمی را خیلی زیاد دوست دارم. اما هر آدمی در این واحه، بحرانی ست طولانی برای من. یک گروه داریم که قرار است هراس نداشته باشیم. هر روز حرفی برای آن گروه دارم. خاطره ای، جمله ای، بحثی. گروهی که بی درنگ می روم سراغش. خودم را صیقل نمی زنم. گروه که خودش خاستگاه روشن کلمه ها شده است. وقتی می گویم از آدم ها بیزارم باید بگویم آدم هایی خارج از شهر من. شهر به مثابه تکه پاره هایی به هم دوخته و گره زده شده از آدم هایی که مصاحبت شان اغناکننده است. که قرار است نور باشند و روشنی ثانیه ای، روزی،لحظه ای...
.
مثلا آن روز آخر تهران. باهار آمدم از تهران و از سفر و از خواب آلودگی و آسمانی که سراسر زن و شوهر پیر هندی کنارم نشسته بودند و در خواب بودند بنویسم. بارها آمدم همه چیز را مرور کنم تا اینجا سفت شان کرده باشم. تا از یاد نروند. اما مانده اند در من .
شمس می گفت: من چیزها را نمی نویسم و چون نمی نویسم در من می ماند.
اما در من؟ در من انگار محو می شود. هست اما دور می شود. من می نویسم تا همه چیز پررنگ باشند مثل آن آفتاب روز آخر تهران. مثل خلوتی خیابان ها. مثل حس دوگانه ی نفرت و حرص و دلسوزی و ترحم که به آقای راننده ی آژانس داشتم که من را می برد خانه ی نسیم و سر هر کوچه سه بوق می زد و می ایستاد و سوال می پرسید و من دلم می خواست بگویم باید نقشه خوانی روی موبایل یاد بگیرید و اپلیکیشن نصب کنید و از طرفی او پیر بود و.. حس دوگانه ی تلخی بود. آن روز که صبحش با نسیم شروع شد و ظهرش با چشمه و عصرش با آوانسه و فرزانه. فرزانه را مثل یک اتفاق تازه، مثل یک ندای دوستی که از هزار سال پیش آغاز شده باشد یافتم. بازیافتم. نه آن فرزانه. که این یکی دیگر است. ترکی می داند. می خندد. کلمه ها در دست ها و زبانش موم هستند و فکرش به غایت محکم است. گفت باید مطایبه کرد و این حایز اهمیت است در هوش. گفت گابریل گارسیا مارکز یک جمله ی تامل برانگیز دارد که می گوید نویسنده ها از فرط بومی بودن جهانی می شوند.
آن روز پدر به خانه آمد. دیر رسیده بودم. عصر رسیده بود و شب باید به فرودگاه می رفتیم. خانه مان یخ کرده بود و نور نارنجی غروب پشت پرده های ضخیم و زشت قهوه ای خانه منتظر ایستاده بود. فوتبال هم بود و این فضای خانه را آلوده می کرد به عصری که یادن نیست جمعه بود یا نه؟ که عصرهای جمعه با صدای شادی و هیاهوی فوتبال گره خورده است. که تلخ است برای من همه ی صداهای بلند دنیا.
مثلا دیروز در برایان پارک یگ گروه رقاص هندی آمده بودند. دخترک با صدای بم و موهای بلند و هیکلی درشت می رقصید و می گفت در زبان ما به اوه اوه که همان نام اوای شادی ست می گونید باله باله. و از همه ی نیویورکرها می خواست این را دوبار تکرار کنند. بعد همه موسیقی هندی و رقص دسته جمعی جماعتی یکدست و خیل زیاد. مردم آرام آرام به گروه رقص می پیوستند. من ایستادم و آدم ها را نگاه کردم. پاهایم را تکان می دادم اما نمی توانستم برقصم. می ترسیدم یا خجالت می کشیدم یا شاید چون تنها بودم. اما ادم های تنهای زیادی آمدند و رقصیدند و من نمی دانم چرا از این همه شادی دسته جمعی و این موسیقی هندی گریه ام گرفته بود. شاید حواسم جای دیگری بود. شاید چون اشک را در همه حالتی دوست دارم. شاید چون به طرز سانتی مانتالی فکر می کنم اشک عصاره و جوهر بی ریای آدمی ست وقتی که تماما خودش است. اشک، صرف وجود است. اشک که ریشه اش در آه است. آه کشیده بودم؟ نه. نمی دانم. شاید صدایش را نشنیده بودم.
یک آقای هندی پیر آمد و خودش را به من نزدیک کرد و از من گذشت و رفت بالای حوض که قدش از بقیه بلندتر باشد و بتواند راحت تر فیلم بگیرد. من بدم آمد و دلم می خواست پلیس بیاید و حالش را بگیرد همانطور که حال آن دختر کره ای را گرفته بود اما مردی که جلوی من ایستاده بود از پشت آقای هندی را محکم گرفت که نیفد و فیلمش را راحت تر بگیرد. یک مرد جوان آمریکایی بود. کلی هم گفت مواظب باشید و... کمی از خودم خجالت کشیدم. از اینکه می شود اینطور بود.
خیلی حرف داشتم. الان یادم نمی آید. فقط می دانم که تمام این هفته باران می بارد و من افسرده خواهم شد. سیگار خواهم کشید و از او بدم خواهد آمد.
امروز او برای من یک شعر خواند. چه شد که خواند؟ یادم نیست. از سبزه ی شوخ چشم رودخانه گفت که سال هاست رود را به بازی گرفته که می رود اما نمی رود. رودخائنه صخره را از جا می کند اما سبزه هنوز آنجاست. سال هاست آنجاست. شعر شفیعی کدکنی بود.
یک شعر دیگر هم خواند که خیلی دوست دااشتم. این ها را از حفظ می خواند و من خیلی تعجب می کردم. فکر نمی کردم این شعرها را توی ذهنش که طاقت هیچ ایونت و جزییات و تاریخ تولد و غیره ای را ندارد، جا داده باشد. گفتم کی یاد گرفته ای؟ گفت هفت هشت سال پیش که علی کتاب شفیعی را خریده بود این دو شعر را خوانده و عاشقش شده و حفظ کرده.
یکی از شعرها این بود.
کرده موج برکه در یخ برف
دست و پای خویشتن را گم
زیر صد فرسنگ یخ اما
عبور می کند از زمستان، دانه ی گندم.
.
این ها را در راستای ناامیدی این چند روزه ی من از ادبیات و فضای زبان فارسی و بی جانی اش خواند. گفت کلمه می ماند و حاکمان می روند.
یک جورهایی مرا حواله داد به دنیای آخرت. که بی راه هم نمی گفت. برایش از شب هول حرف زدم. از اینکه چقدر این اثر قوی ست و چقدر استخوان دار است و چقدر دلم برای هرمز شهدادی و استعدادی که جان داد می سوزد. که کتابش دقیقا روز کودتای 28 مرداد بیرون آمده است و اصلا دیده نشده و خوانده نشده و هیچ و هیچ.. یعد هم او غیب شده. تمام اینترنت را زیر و رو کردم. به فارسی که هیچ نبود. به انگلسی انگار 69 ساله است و در بوستون زندگی می کند و یک پسر دارد به اسم آرین که در نیویورک زندگی می کند. باید برای هرکز نامه ای بنویسم. باید بگویم کلمه هایش از سال 57 رسیده به سال 97 در دختری که در سال 67 به دنیا آمده است ادامه پیدا کرده. گرچه او فقط همین یک کتاب را دارد.
.
تمام نقطه ی روشن امروز که روز خوبی هم نبود. که یک چیزی کم داشت- شاید به خاطر درخت های صورتی و سفید پایین پنجره باشد که شکوفه هایش ریخت و برگ های سبز داد و تمام شد و بعد از یک هفته به سادگی با بادی خودش را شبیه بقیه ی درخت ها کرد- نمی دانم چه چیزی کم داشت؟
کتاب شب ظلمانی یلدا را تمام کردم. قرار بود فقط یک ریع بخوانم اما وسط های کتاب بودم که خیلی من را گرفت. نمی توانستم سدا را در کلیسا تنها بگذارم. بعد هم رفتم و بدمزه ترین غذای علم امکان را درست کردم. او گفت برویم رستوران کوبایی غذا بخوریم اما من پیش خودم حساب کردم با شیک شک دیشب و رستوران ایتالیایی اول هفته و کباب ترکیه ای همراه با سعید و پیتزا با سعید و احسان امروز دیگر نمی توانیم کوبایی یخوریم -وجدان خفته ی زنانه ای که از مامان ارث برده ام و چقدر ما را حرص می داد و در این مواقع او را به خودشیرینی متهم می کردیم.- و پیازها را در خوردکن رنده کردم و ریختم داخل تن ماهی و سبز خشک اضافه کردم و ته گرفت و تلخ شد و بدمزه و خوردیم. او چیزی نگفت. اصلا نمی دانم فهمید که چقدر بدمزه است یا نه...
بعد هم کتاب رویای آمریکایی را خواندم که به وس هایش رسیده ام. برخلاف اسم جذابش خیلی لوس و بی معنی ست. تا الان که مرا جذب نکرده.
در دفترم نوشته بودم ماه می نباید کتاب بخوانم. ضر- زر- ظر زیادی نوشته بودم. روانی تر شده ام و همه ی کتاب ها را یکی بعد از دیگری می بلعم. خیلی بد است. روز خلزون را تمام کردم. شماره ی ناشناس آرش آذرپناه- آسمان کیپ ابر محمود حسینی زاد- تهران نوار داستان آخرم. کتاب مستری.
دیوانه و روانی ام. دوست دارم مدتی کتاب نخوانم. نمی توانم. انگار مورفین باشد. باید بروم روی دایت کتابخوانی. باید با خودم قرار بگذارم.
.
یک هفته ای ست که قفل شده ام. نمی توانم چیز بنویسم. طرح داستان و تحقیق اولیه را انجام داده ام. ده صفحه ای شده است اما هیچ. هیچ ندارم برای نوشتن. هفته پیش ذهنم خیلی گرم بود. دو طرح داستان جانانه نوشتم. این هفته اما گیر کرده ام.
.
امروز به غیر از کتاب جولایی که حیرت زده ام کرد، دکور خانه را هم عوض کردم. گلدان ها را جا به جا کردم و چند گلدان جدید ساختم و مبل ها و میز تلویزون و نهارخوری را. خوب شد. گرم و صمیمی شد.
یک شعر هم که از او یاد گرفتم. کمی هم با صفورا و نسیم ویس گذاشتیم.
خوب بود. حالا که نگاه می کنم خوب بود. ساعت دوازده شب است و من در حال نشسته ام و فکر می کنم. باید اتاقی از آن خود داشته باشم.
. فردا باید داستانی بنویسم.