ایران که بودم دو جای جدی برای نوشتن دعوت شده بودم. بعد حرف ها زیاد شد عین دیوانگان شروع کردم موبایلم را بالا اوردم و نوت را باز کردم و شروع کردم به نوشتن کارها و ایده ها و حرف در ان.. بعد هر دو دفعه آدم هایی که رو به رویم بودند با تعجب پرسیدند می خواید تماس بگیرید؟
که توضیح اینکه واقعا در حال نوشتن هستم خیلی سخت بود. یک کار کودکانه که به معنای ناتوانی در تمرکز کردن اس. نوعی از پیش یا بیش فعالی با من هست که باید با تکان دادن دست و پا درمان شود اما وقتی قرار باشد روی یک صندلی بنشینم باید با بازی کردن با موبایل یا نوشتن درمانش کنم که خوب عجیب است. یعنی طرف درک نمی کند که الان این چه کاری بود؟ من دارم واسه تو حرف می زنم.
یکی شان خیلی سریع درک کرد و گفت آهان به لحاظ اینکه علوم انسانی می خونید.
یک میلی هست که دوست دارم همه چیز را تبدیل به کلمه کنم برای نگهداری اش. اگر کلمه نشوند انگار توی زمان محو می شوند و باد می شووند و مه و مثل یک قاصدک می پرند توی هوا.. بی اینکه واقعا باشند و حضور داشته باشند.
مثلا ان روز که با یگانه رفتیم و باغ موزه ی ایرانی را دور زدیم. روز آفتابی روشنی بود از صبح با هم قرار گذاشته بودیم. یگانه شماره ی دو. از اینکه دوست هایم دو تا می شوند و باید نام گذاری شان کنم کیف می کنم. مثلا دو تا مرجان دوست دارم. دو تا ریحانه. دو تا مایده. دو تا مرضیه. دو تا لیلا. دو تا یگانه. 
یگانه ی شماره ی دو ناز بود و ملیح و می نوشت و هم دانشکده ای بود و ماشین مشکی ای داشت که نمی دانم لوگان بود یا مگان؟ وقتی این را از ریحانه پرسیدم فقط نگاهم کرد، طولانی و گفت می دونی که خیلی فرقه بین شون؟؟
نمی دانم. اما عاشق ماشینش بود و اسم داشت. یگانه ملاحت بود و مهربانی. کتابش را برایم اورده بود به همراه باقلوای قزوین. شیره ی باقلوا روی کتاب ریخته بود. با هم رفتیم در جوار گربه ها خوشمزه ترین غذای میکس تهران را خوردیم و برای هم از گذشته های دور و نزدیک و فضای دانشکده هنر و ادبیات حرف زدیم. هم دانشگاهی بودن خیلی خوب است. موهبت است که حرف می اورد. گفت برای ارشد می خواند و اگر پژوهش هنر دو دانشگاه تهران و هنر قبول شود می رود. او یک مجازی به واقعیت تبدیل شده ی دوست داشتنی بود. با او به کشف باغ موزه ی ایرانی و باغ فردوس و کافه های انجا رفتیم. یعد ریحانه را دیدم. ریحانه را همیشه با صدا و کلمه های آبی تلگرام و حرف هایی که سر پروژه های دور و نزدیک زده بودیم می شناختم. فکر می کردم باید دختر آرامی باشد و حرف ها را و موضوع ها را دسته بندی کرده بودم که بد پیش نرود دیدارمان. دیدارهای اول هراسناک اند اما پر از پسش بینی نشده ها هستند. این ها را دوست دارم. این هول دادن خود در لحظه ی ترس. همیشه دوست ندارم. گاهی.. نمی دانم دقیقا کی...
ریحانه شبیه فکر من نبود. بسیار پر انرژی تر بود. با دست هایش حرف می زد. تایپی از ادم ها که بسیار دوست دارم. آن هایی که با دست هایشان حرف می زنند. دست های پروازکننده شان که بال می شوند توی هوا. لای کلمه. که کمک می کنند به معانی، به لغزش دیدار و کلمه و قصه ها... او با دست حرف می زد و می خندید و داشت مستندی می ساخت راجع به بچه های اوتیسم. درد داشت. با درد امده بود. باید برمی گشت دوبی و فیلم را می ساخت. می گفت دخترهای اوتیسمی هیچ مدرسه ای در ایران ندارند و باید با سندروم دان ها به کلاس بروند.
ریحانه برایم یک گردنبند درخت خرید. درختی رنگ به رنگ از حوض نقره.. به شیوه ای که من را گول زد و گفت بین این دو کدام بهتر است؟
مرجان را دیدم که از کتابش لذت بسیار برده بودم. مردن به روایت مرداد. با هم در کافه تهران قرار گذاشتیم. ظهر یک روز دی ماه بود. گرم و آفتابی. کافه را بالا پایین کردم. خانه ای قدیمی همراه با حیاط و نور و رومیزی های توری و گل هایی چند رنگ با کتابخانه ای که حرف داشت برای گفتن.
مرجان را انجا دیدم. آرام و گرم و پر از قصه. با هم از قصه ها حرف زدیم. از ادبیات. از کتاب جدیدش که قرار است نشر ثالث دربیاورد.
آیدا را در کافه رایزن دیدم. قیطریه. نزدیکف زیبا، بزرگ، شیشه ای با شهر کتابی غرا بی خاطره اما.. خاطره ساختیم با آیدا. از تهران نیویورک حرف زدیم. از خودهای دورمان که دسترسی بهشان آسان نیست اما ساده شده بود. دست می انداختیم به گوشه ی خودمان و می گفتیم. برایم کتاب اورده بود. رویای آمریکایی. آن روز برای اولین بار رفتم شهر کتاب پیش صفورا. بعد هم خانه شان. دو روز و دو شب زندگی با دوست هایی که مثل شاخه در درخت زندگی ام دویده اند. 
یاسمین را دیدم که فکر می کردم شاید گرم نباشد و حرفمان فقط منتهی شود به دانشکده ی مشترک اما گرم بود. می خندید و حرف می زد و دوست شدیم و هم دیگر را صدا زدیم دوست من... در کافه ای بی نام در ظفر او را دیدم.در کافه ای که نه نام داشت نه پنجره ای نه هیچ راه درویی. یک اتاقک کوچک بود رو به خیابان با فرش های کوتاه که از در اویزان بود.
و چقدر آدم های ناگهانی دیدم. این شهر من است. ناگهانی ها.. شوق های به یکباره...
 این بار باغ فردوس قهرمان بود با قرار دادن همه ی ادم های بی قرار زندگی ام که از گذشته های دور و نزدیک در کنار هم جمع می شدند. ان روز صبح با نسیم قرار داشتم. از او گف که سیگار می کشید و کیک می خرید. از دیگری گفت که نماز می خواند و بدون گربه اش و مادرش نمی توانست زندگی کند. از نوشتن حرف زدیم. از کتاب ها. از آدم ها.. چقدر خوب بود این همه رهایی. این فهمیدن های ساده که مثل مرواریدی در ته اقیانوسی ناآرام اینجا یافت نمی شود. نسیم از دوره ی بزرگ شدن و رشد و نمو زندگی من امده بود. از ان دوره ی قد کشیدن بی نهایت چهار ساله ی فلسفه خوانی... بعد سمیه امد از دوره ی دو ساله ی خالی و پر هنرخوانی. سمیه که از دفتر مجله ی دانشگاه برایم مانده بود. از آن روز که همه ی نویسنده های دانگشاه هنر دور یک میز جمع شده بودیم و می خواستیم طرحی نو دراندازیم. اسمش شد ترنج و بعد از شش ماه آنجا هم بسته شد. سمیه اما ماند. ماند و آمد و رنگی بود. قرمز بود و تازه و آرام. از کارش می گفت. از فلزی که در دست های او جواهر می شد.
سمیه از دوره ی ارشد رفت و لادن از دبیرستان توی یک ساعت تاریکی سفید باغ فردوس پیدایش شده بود. آرین را گذاشته بود خانه. مادر همسرش را گذاشته بود امامزاده صالح و یک ساعت آمد و با هم حرف زدیم و شام خوردیم و او از تحقیق تربیت بدنی و تاثیرش روی بچه های اوتیسم گفت. دو تا از دوستانم را باید به هم معرفی کنم تا با هم روی این بیماری کار کنند. لادن همان بود. آرام، مصالحه جو، خانواده دوست. برایم از بچه ی دوم گفت که نمی آید. که نیست. که باید باشد...
خداحافظی کردین و در سیاهی شب دوباره باید بازمی گشتم به همه ی سفیدی پرنور باغ ملی. موزه سینمایی که اولین بار ح من را آنجا برد. همان جا بود که دیدم چقدر فیلم دیده و همان حوض نقره بود که دیدم چقدر کتاب خوانده. من با باغ ملی بیشتر از این ها باید دوست می بودم. نبودم اما. این بار دوست شدیم. به اندازه ی همه دوره های کوتاه و بلند زندگی ام دوست هایم را توی پیاده رو سنگی انجا دیدم. دوست های نادیده و دوست های دور و نزدیکف دوست های دوران عاشقی، دوست های دوران فراغت، دوست های دوران رنج، دوست های دوران استقلال، دوست های دوران فهمیدن، دوست های دوران آرزوهای آسمان خراش...
در سیاهی شب با لادن خداخافظی کردم و دوباره در راه بازگشت به باغ بودم که در سیاهی او را دیدم. او بود یا نبود؟ مانده بودم. یعنی جهان تا این اندازه کوچک است که اتفاقی او را که آن سوی شهر زندگی می کند در این شب رو به پایان ببینم؟ 
 یک لحظه درنگ کردم. خودش بود با همان عینک و همان چشم هایی که داشت به پروا گوش می داد. بی حرف رفتم توی نگاهش. در سکوت ایستادیم و حیرت کردیم و یکدیگر را در آغوش کشیدیم و جیغ زدیم و اشک های کمرنگ مان خیلی سریع به حلقه ی چشم برگرداندیم. با پروا دوستش دوست شدیم و عکس گرفتیم و حرف زدیم و گرم کردیم خودمان را، توی اینستاگرام همدیگر را اد کردیم و... ایستاده بودم که دو میم عزیز از روزگاری که حدفاصل بین فلسفه و سینما بودند رسیدند.
با میم و پروا خداحافظی کردم و قراری دیگر گذاشتیم که اینچنین ناگهانی نباشد- توی قرار دیگرمان من زودتر رسیده بودم. توی کافه ای به اسم حیات.از پنجره های کافه به حیاط کافه نگاه می کردم. کی را می دیدم؟ دوباره داشتم آشنا می دیدم. میم نیامده بود و ما قرار داشتیم. میم نیامده بود و من مطمین نبودم که باز هم می توانم این همه خوشبخت باشم که آشنا ببینم. آشناهایی خانه کرده در جان و روح و روان. آشناهایی گزیده. فرزانه بود. از اهالی ادبیات. که چنین می گویم اهل که دیگران غریبه اند وقتی در آن دانشکده زیست نکرده اند. فرزانه بود. گرم، ادیب، بیش از اندازه مهربان... فرزانه بود همیشه آشنا و همیشه دور... تهران، همه ی آغوشش را باز کرده بود. تهران، همه ی مهربانی اش را رو کرده بود. می گفت همه اش گلودرد و آلودگی نیست..- دو میم را می گفتم که در مرز سینما و فلسفه با هم دوست شده بودیم و دوستی مان نقش گرفته بود. دو میم آمدند و با هم نشستیم و حرف زدیم و سالاد سزار خوردیم و چه نوری پخش شده بود توی شب. با دو میم تمام تهران را گشتیم با ویز. همه ی خانه های گران نیاوران را.. همه ی لویزان را.. و رسیدیم خانه.. چقدر خوب است گاهی اتوبان های تهران کش بیایند.
هانی را هم دیدم. کجا دیدمش؟ در بهشت موعود در حالیکه برای دومین باز سرم را انداخته بودم پایین و بهشت با دست هایی باز و سبز بر من گشوده شده بود بدون نگهبان، بدون پرس و جو... من در بهشت بودم. آنجایی که نفس تبدیل می شد به جوانه ای ارغوانی. من در بهشت بودم و باران می بارید و برگ ها انگار در پاییز هزار رنگ گیر کرده باشند. در بهشت بودم و وقتی یک همبرگر از بوفه ی ادبیات سفارش دادم به گفت و گوهای میزهای بغل گوش دادم که داشتند از کلاس کلام حرف می زدند که می توانستم تک تک شان را روی یکی از دوست ها و همکلاسی هایم مچ کنم. این همسانی های ناتمام... من در بهشت و در حالی که باران نم نم می آمد رفتم هانی را دیدم و کتاب ترجمه اش را هدیه داد و با هم حرف زدیم. از نشر، از بوسنی، از فرانسه، از کلمه هاف از اینکه هر روز باید بیاید و از افلاطون بخواند و ارسطو و پایان نامه ی دکتری را تمام کند.
بعد ریحانه آمد رفتیم با هم تالار فردوسی یک چای گرم خوردیم. ان روز در بلوار کشاورز آقای کشاورز را هم دیده بودم. چقدر گرم بود و مهربان. یک نویسنده ی خیلی واقعی رو به رویم نشسته بودم. خوب شد ح آمد و این همه سوال پرسید. من به لال بودگی دچار شده بودم. همیشه اینطور می شود این مواقع.. او امد و آن روز در کافه آوانسن را تبدیل کرد به یک اینترویو.
از همانجا بود که با اوبر رفتیم خانه لیلا و شاهرخ. خانه شان همانگونه که لیلا است. همانقدر رنگ و گرم و قدیمی و عتیقه.
آدم های تازه ی زیادی را دیدم. هوای جهانم نو شد. ح می گوید پس ادم های قدیمی را چه؟ فکر می کند قدیمی ها را فراموش می کنم با دیدن تازه ها.. که آن ها پیچیده اند بر کالبدم. انقدر در هم تنیده ایم که نمی شود نباشند. ح شاید این چیزها را با توضیحات ساده من درک نکند. لبخند می زنم.
راستی این را هم بگویم که نوشته ام را با سانتی مانتالیسم تمام نکرده باشم. ادم های مجازی ای را هم دیدم که برایم قلب و بوس و مهربانی می فرستادند و در دیدار سرد بودند. دست نداشتند. لبخند را بلد نبودند. دوست داشتند ادیب باشند اما به شیوه ی تلخی مهندس بودند.
من اینجا چیزی را کم دارم که من را از من می کاهد. ان دوست های راستینم را.. آن شاخه های همگون جدامانده ام را... آن دو را که بذرهای همیشگی حیات هستند. که گفتن این حرف ها چه فایده دارد...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید