وقتی از خانه می زنم بیرون و اولین باد گرم و خنک به صورتم می خورد و منظره ی جزیره ی دور و آب روان و ساختمان های بلند وکشتی ای که در حال رفتن است را می بینم اولین حسی که پییدا می کنم دلتنگی ست. خیلی سریع دلم برای آن ها تنگ می شود. نمیدانم که دوست دارم آن ها اینجا باشند یا من آنجا... 

.

بیرون آمدن برای مراجل بسیار پیچیده ای دارد. منصدبار در طول هفته وشب گذشته ودر لحظه باید هوای نیویورک را چک کنم و به ساعت ساعت چشم بدوزم که مثلا باران از کی شروع می شود و تا کی قطع می شود. رعد و برق کجای ساعت هاست و...

در تهران اینگونه نیستم. هستم ولی خیلی کمتر. خیلی خیلی کمتر. انگار نوعی از رهایی داشته باشم. نوعی از سپردن خود به دست شهر با همه ی تلخی هایش با همه ی ترافیک و آلودگی و نفرت های پراکنده ی مردمانش. خودسپردگی و اعتمادی که به تهران دارم را به نیویورکندارم گرچه نیویورک یک مردک 50 ساله ی پیپ به دهانی بیش نیست و به هیچ جایش نیست اعتماد تو را جلب کند یا نکند. همانطور که وقتی از در ترمینال وارد خیابان هشت و 42 می شوی یک عکس خیلی خیلی بزرگ روی دیوار است که دخترک لخت شده وبرگشته و کونش را به سمت شما کرده است. - الان داد و فغان است که ادب از که آموختی؟ بدبخت ن م برنده ی حلال یک بار گفته بود فا.... گفتند وای بر ما و ادبیات وزبان پاکیزه ی فارسی:) فکرمی کنند ادبیات همه اش جانم به قربانت باید باشد.نمیدانند ادبیات زندگی ست با همه ی گندها و آشغال هایش- بله داشتم از شهری می گفتم که شما را به هیچیش حساب نمی کند اما من باید بارها آب وهوایش را چک کنم وبعد از خانه خارج شوم.

دیروز وقتی برای صدمین ساعت دو شب این کار را تکرار کردم به این تفاوت ها فکرکردم.به رابطه ی پیچیده آدم ها وشهرهایشان. یادم آمد زهرا عبدی یک چیزی در اینستاگرام اش نوشته بود برای جایزه ی هفت اقلیم. خیلی دوست داشتم.دیوانه کننده بود. نوشته بود هر کس به شیوه ای شبیه به شهر خود می شود وشکل وشمایل شهرش را به خود می گیرد. 

نیویورک البته بسیار روانی تر از تهران هم هست. مثلا امروز 30 درجه است واز ساعت 5 قرار است باران شلاقی بیاید و رعد وبرق بزند.دیروزرفتم چتر خریدم. ده دلار.

های لایت وخودکار هم خریدم.

ارمروز با نوشته ای از علی اسمیت آشنا شدم. داستان نویس اسکاتلندی. نوشته اش سرد بود اما آخرش برای هولناک بود ونمادین و تلخ. نویسنده را سرچ کردم. نفهمیدم خانوم است یا آقا. بیشتر شبیه خانوم ها بود. اما اسمش را هم نمیتوانستم هضم کنم. شاید تغییر جنسیت داده بود. علی خانوم البته اسم پارتنرش ساراست. خاله زنکی های نوشتن.بخش جداب. 

یک مصاحبه هم از او دیدم در اسکاتلند البته به زبان انگلیسی بود وهمه ی حضار هم انگلسی شکشته بسته ای حرف می زدند وبه زور. بعد یکی از آن ها انگلیسی بود وبا لهجه ی بیریتش شروع کرد به از این حرف های امیدوارانه ی آمریکایی- انگلیسی دادن که بله ادامه دهید. هر روز بنویسید.نوشتن فلان است و موتیوشن را فلان کنید و...

بعد همه خندیدند. یعنی وقاعا همه خندیدند. خیلی فضای عجیب بود. در حالیکه جلسه جدی بود و آن بدبخت پسر جوانی بود وداشت جدی حرف می زد... خیلی جالب بود اصلا...

.

.خانوم ژاپنی هنوز گریه می کند...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید