هزار بار این خواب را به طرق گوناگون دیده ام. خواب هایی برای نوشتن. برای ماندن در یک جایی گوشه ی جهانی که زودتر از آنچه فکر می کنی ناپدید می شود.
دیروز توی متروی متروپلیتن دعوایمان شد.هنوز داخل نشده بودیم. بلیط هایمان دستمان بود و هر کدام راه خود را رفتیم. همدیگر را وسط سالن های پر از نقاشی های اروپا خانوم هایی با دامن های پف دار و یقه بسته، صورت های سرخ و سفید و دوک های انگلیسی با لباس های خیلی بلند و چاک دار گم کردیم. من به سمت ون گوگ می رفتم و او به سمت میکل آنجلو. بدین ترتیب امکان نداشت یکدیگر را در یک خط موازی ببینیم و هر کدام راه خودمان را می رفتیم.
به ون گوگ که رسیدم نقاشی های کمتر دیده شده اش بود. یک خانومی بود پشت میز تحریر با لباسی به کفایت زرد. زرد زیبای من که جان می دهد برای شروعی دوبارهف بعد هم نقاشی های بسیار ساده ی گوگن و بعد هم هنری ماتیس و کارهای دگا که مجسمه های فیگوراتیو بودند. در یکی از سالن ها پر بود از پرتره. 
و من در تمام این مدت ها سالن ها را به سرعت با عصبانیت قدم می زدم و بی دقت رد می شدم از برابر نقاشی ها. فقط به این فکر می کردم که آدم باید یک جایی در برابر خودش ثابت بایستد. نباید هرگز خودش را با دلایلی که توجیه است تا دلیل گول بزند. مثل داستان کاربردنمادین در که از فریبا وفی خواندم. گاهی کاربرد در چیزی برای داخل شدن و خارج شدن نیست. منتظر ماندن برای یک فرد خاص است. قرار گرفتن در برابر" آن خود" است. آنی که باید آن باشد. از این آن بازی های مسخره... که چرا منتظر نسشته ای رو  به روی در و نمی روی کپه ی مرگت را در تختخواب بگذاری و تمام کنی خودت را، تصمیم نیمه تمام ات را... این تردید همیشگی ماندن و رفتن را...
سرعتم در سالن پرتره ها کاسته شد. چشم های سرد و لباس های انگلیسی و دست های گوستالود.. چیزی را در من برنمی انگیخت جز یک فکر همیشگی.. حالا هم پرتره ها نبودند هم نقاش شان. همه با هم رفته بودند زیر خاک. خلاص- به قول امین که از طلال دانشجوی عربستان سعودی این کلمه را یاد گرفته و تکیه کلام کرده. چه خوب است این واژه. رهایی و آزادگی را در خود دارد.-
آن ها هنرمند و پرتره هر دو مرده بودند. به  همین سادگی. به همین آشنایی. رو به روی یکی از چهره ها روی صندلی چوبی نیمکت گون نشستم و فکر کردم این همه عمر کوتاه است. این همه... فکر کردم خوب است آشتی کنم. نکردم.
از موزه بیرون زدم. تشنه بودم و هوا سرد شده بود. تا مترو رفتم و نزدیکی مترو، کافه پنرا بود. نشستم و برای خودم لیموناد سفارش دادم ونیویوکرم را باز کردم. داستانی بود از یک نسل دوم آمریکایی پاکستانی. او زنگ زد. جوابش را دادم. آمد. با هم هات چاکلت خوردیم و دوست شدیم. در تمام این مدت فکر می کردم چقدر زود می میرم. همه ی هات چاکلت هایمان، همه ی قهرهایمان و گذاشتن ها و رفتن هایمان، موزه و نقاشی نگاه کردن مان محو می شود انگار که هرگز نبوده...
.
خوابم را یادم رفت تعریف کنم... ذهن پریشان مریض من...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید