من دوست ندارم خاطره ها را با " بچه که بودم" شروع کنم. بچگی برای من دور و شیرین نیست. یچگی برای من دوره ی خاطره های خیلی خوب و به یاد ماندنی نیست که بخواهم به نوستالژی بازی درباره ی ان بپردازم اما نمی دانم چرا بیشتر ادم ها فکر می کنند من ادم خاطره بازی هستم. مخصوصا عین که خفن ترین کتابخوانی ست که در دنیای کنونی دیده ام. عین که فلفسه می خواند و درس می دهد و مهربان است و تعارفی ست و شبیه ترین به نون است و این دو را برای هم ساخته اند. اما هیچ کس نمی خواهد این را بفهمد. گل ها را اما ریخته اند در گوشه های خیلی دور دنیا. من اما می بینم و کشف می کنم و همه به من می خندند و می گویند دیوانه ای...
.
بچگی را می گفتم که برای من یک دوره ی گذار بود. مثل بقیه ی دوره های زندگی. برای من همیشه بهترین دوره همین الان است. حسرت بازگشت هیچ چیز را نمی توانم بخورم حتی حسرت بازگشت ان روزهای فلسفه خوانی و ان روزهایی که در کتابخانه ی مرکزی داشنگاه تهران عاشق ترین بیست و یک ساله ی زنده ی دایره ی زمین بود. حتی بازگشت آن روزها را نمیخواهم می خواهم در اکنون انقدر سحر شوم که برایم جامع و مانع باشد. هست. حتی اگر پوچ تر و بیهوده تر از دوره های دیگر یافت شود باز هم بهترین حالت ممکن است. باز هم همان ضرورتی ست که اسپینوزا می گفت. اصل ضرورت لحظه ها که روی کیک نوزده سالگی یگان نوشتیم و رفتیم بالای برج سفید پاسداران با آدم های خیلی دور غریبه تولد گرفتیم و همه ی ان ادم ها گم شدند. من و یگان ماندیم و همه ی اصول ضرورت و فلسفه ای که رفت توی گوشتمان و کنده نشد از تار و پود بدنمان.
.
از این پرش ذهنی مجنون و واله ام. بچگی را می گفتم. می گفتم که دوست ندارم نوشته هایم را با این جمله شروع کنم. بچگی برای من دور است اما به خصوص نیست. برایم دوره ای ست که می توانم زندگی ام را روی ان به نظاره بنشیم. که می توانم با فاصله خودم را و تجربه ی زیسته ام را توی دو ترازو یا شاید یهتر بگویم دو تشکیک زمانی بگذارم.
گزیری نیست.
بچه که بودم یک رویایی بود که هر ماه چند بار به ما سر می زد اما اینطور نبود که همیشه براورده شود. گاهی می شد و گاهی باید در حسرت اش می ماندی اما نقطه ی روشن رویا این بود که امید داشتی دوباره می آید و شاید دفعه ی بعد آنی باشد که براورده می شود. پس امید دخیل ترین روزنه ی این قصه بود. توی همه ی رویاها باید امیدی کورسو بزند وگرنه رویا نیست. چیزی ست برای رنجیدن.
ماهی چندبار آقایی می آمد با چرخ فلکی که با دستانش حمل می کرد. بچه های کوچه ردیف می شدند و به نوبت توی صف می ایستادند و پول های 5 تومانی شان را می دادند تا آن آقا که خدای آرزوی ان روزهای ما بود ما را به آسمون آبی برساند.
وقتی به آن نقطه ی آسمان می رسیدیم. وقتی روی آن صندلی که عمود می شد به همه ی کاینات هستی، به زمین، به مادرمان که با چادر رنگی در انتظار ما بود، به خواهرمان که صندلی پایین تری از ما بود و هنوز لذت رسیدن به آسمان را درک نکرده بود، به پنجره های کوچه، به آقای آرزوها... به همه ی چیزهایی که جهان بسیط یک کودک است، وقتی به آنجا می رسیدیم جهان و آرزو نمود دیگری داشتند. رویا توی دستانمان بود و آقایی که چرخ و فلک را می چرخاند برای چند دقیقه ای مکث می کرد تا آن فردی که به اوج رسیده، ان لحظه را مزه مزه کند آنچنان که حضیض برایش آنقدر با یاد ان فراز، قرین باشد که ملالی نباشد برای پایین آمدن.
دیروز در بیست و نه سالگی در برایان پارک نیویورک دوباره این حس را تجربه کردم. آقای چرخ و فلکی تبدیل شده بود یه یک دکمه و سه دلار پول. اما ما را در سرمای دسامبر و پارک نورانی ای که خودش را برای کریسمس آماده کرد روی اسب هایی که با موسیقی بالا پایین می رفتند چرخاند. در اوج که بودم به کاینات و گستره ی مرزهای بیست و نه سالگی نگاه کردم. به جای میم که ان سال ها چشم دیدن همدیگر را نداشتیم، شین روی اسب آبی کنارم نشسته بود و می خندیدیم و فیلم می گرفتیم. خنده های او خوب بود وگرنه جهانم خیلی خلوت می شد چون خبری از مامان با چادر رنگی اش، پنجره های همسایه و کوچه و ان بچه های منتظر در صف نبود.
جهان همیشه با نیمه ی خالی و پرش، با عروج و صعودش در کمین است حتی در لحظه ای که آسمان بیش از اندازه نزدیک است.