در کتابخانه نیویورک نشسته ام ودانوب آبی اشتراوس گوش می کنم و دانوب خاکستری غاده السمان میخوانم. سال ها پیش فکر می کردم غاده باید مرد باشد اما دیشب سرچش کردم. زنی بود زیبا. در سوریه به دنیا آمده و در بیروت در مدرسه ی آمریکایی، ادبیات انگلیسی خوانده و سال ها در کشورهای مختلف اروپایی زندگی کرده است. پدرس استاد دانشگاه دمشق بوده و از بچگی فرانسه می دانسته.
چقدر شیوه نوشتن اش، دردها و حرف های زنانه وشاعرانگی و غربت کارهایش را دوست دارم. یک همسانی به شیوه ی رفاقتی با او احساس می کنم. شاید چون عرب است و در فرهنگ او هم زن ها به همین شیوه هستند که در ایران. در کارهایش زن ها زیاد با مردان می خوابند واین لذت را نادیده نمی گیرد و خوابیدن را به مخدر نام می برد.
.
امروز وقتی به برایان پارک رسیدم چند بار دور پارک چرخیدیم. جا نبود. همه ی آدم ها روی حجم عظیم چمن نشسته بودند و خوابیده بودند وصندلی ها و میزهای خیلی زیادهم پر شده بود. چندتا پیدا کردم اما آنی نبود که میخواستم. چند دور زدم و میز و صندلی ای را در راهروی عبوری مردم جایی که رفت و آمد آدم هاست دیدم. همانجا نشستم و به مشاهده پرداختم. مشاهده ی آدم ها که قشنگترین قصه ی عالم امکان است.
در کتابخانه ی نیویورک نشسته ام و یک زن ژاپنی رو به رویم نشسته است و با گریه خیلی سریع چیزهایی را تایپ می کند. اشک می ریزد و تایپ می کند. شاید خبر بدی در جریان است و او می خواند و من از غاده می خوانم که در وین سیر می کند و عربی حرف می زد و عربی گریه می کند واز قصد وین را انتخاب کرده است تا بی زبان باشدوهیچ نفهمد. راوی داستانش 6 زبان می داند اما با یک نفر هم نمی تواند ارتباطی کامل ودرست برقرار کند.
.
دیشب با ح از ماجرای مجید شریف وقیفیی حرف زدیم واز اینکه دانشگاه شان به نام اوست و قصه های زیادی پشت اوست. یک قصه را حکومت ایران می گوید وقصه ی دیگر را هم مجاهدین. قصه گفت برایم. و من شرط را از او بردم و کلی خندیدم و مسخره اش کردم.
می گفت سردر دانشگاه شان خیلی کوچک اگر دقت کنی، پایین شریف، نوشته اند واقفی... گفتم ما عمری آنجا دلبری کرده ایم. عکس های گوگل را بالا پایین می کردم و می گفت حتما تازگی ها عوضش کرده اند.
آدرس خانه را گفتم برایت می نویسم ومی کشم که هر روز می روی میآیی گم نشوی...:)
فردا تولد اوست. دیروز رفتم از جلوی خانه برایش کیک بخرم. گفتم کارت خوانمان خراب است. ماما دستگاه داریم که پول بگیری. با خودم فکر کردم کیک قد کف دست من را دارد 22 دلار می فروشد. سه دلار هم اضافه از کارتخوان بگیرم نمی ارزد. بی خیال شدم و گفتم فردا که تولدش است.
.
امروز گفت اگر بیرونی می رویم پاریس باگت. واقعیت این است که من از همه ی چیزها و اتفاقات و لباس ها و برندها و روستوران هایی که نام پاریس را در نیویورک یدک می کشند متنفرم. از پاریس و پاریس دوستان هم خیلی خوشم نمی آید. با اینکه در 18 سالگی همه ی کتاب های سیمون و ژان پل را بلعیده بودم. با اینکه از عاشقان بوبن بودم وکامو ... اما پاریس بازی حالم را به هم می زند. فکر می کنم آدم هایی که از خودشان انتخابی ندارند عاشق پاریس می شوند و پاریس پاریس می کنند. نرفته ام اما آنقدر خوانده ام که بدانم یکی از همین شهرهای شلوغ وکثیف توریستی ست که همه آه برایش راه می اندازند. کلا هر چیزی که زیادی همه گیر شود دل من را می زند. از آیفون تا پاریس...
اما همه ی اینها یک استثنا دارد. کیک وشیرینی. وقتی پای این دو وسط باشد من همه ی عقاید و آرمان هایم را زیر پا خواهم گذاشت. بله به همین سادگی...
این منم متعهد به باورها وآرمان ها :)
.