خوابم را می گفتم. خوابی که مکرر است و به هزار شیوه وارد شب های من می شود. در خواب هایم همه چیز تلخ است، صدای فریاد و جیغ و درد است که از پنجره های خواب داخل می شود، همه جا تاریک است و همه ی ادم ها با هم دعوا دارند و همه ی اتفاق های بد در خواب افتاده است و من ناگهان تلفن را برمی دارم و به "او" زنگ می زنم. " او" نقطه ی روشن همه ی خواب های من است که یا سر از تلفن در می آورد یا پشت در منتظر من است. یا صدایم می زند، یا پایین پنجره است و به دنیال من امده. من به "او" نوید زندگی دیگر می دهم و می گویم با هم فرار می کنیم و از این شهر و دیار می رویم. بعد توی خواب به پول فکر می کنم. بعد با هم کاستی ها را می سازیم. من " او" را نمی شناسم. " او" کیست که توی همه ی خواب های من شادی می آورد و با خودش رایحه ای از آسودگی و فرح بخشی دارد؟
"او" دیگر نیست. "او" را می شناسم؟ روزگاری "او" را می شناخته ام؟
"او" را شاید یک جایی جا گذاشته باشم. شاید در یکی از فرودگاه هایی باشد که هر بار برای دیدن دماوند که فرو می رود توی غبار بیشتر و بیشتر، از انجا رد شده ایم. ایتالیا باشد خوب است. قرارمان باشد پراگ. شاید هم سویس. نمی دانم. جاهایی که ندیده ای همگی خوب هستند. نکند دوبی باشد. در فرودگاه امارات یا ابوظبی. شاید در باکو باشد. می رویم ایران آستارا. شمال. بندرانزلی. نکند در ترکیه باشد. استانبول از فاصله ی پنجاه متری هوایی زیبا بود. آب داشت. رود داشت. کشتی داشت. شاید توی همین فرودگاه خر تو خر جی اف کی "او" را جا گذاشته باشم.
قبل ترها فکر می کردم "او" واقعا وجود دارد. اما این بار که از ایران برگشتم انگار همه ی پرهای خیال با مه و غبار و زلزله و شعار رفتند. او هم رفته بود با یکی از این بلایای طبیعی و غیرطبیعی. "او" آن نقطه ای که چشم داشت. از "او" چشم هایش را گاهی در خواب می دیدم. مثل نوری که می تابد و غیب می شود. مثل ایستادن در فضای خالی و ضدنور. چشم هایش چقدر آشنا بود. چشم هایی قهوه ای عسلی و روشن. نمی دانم قهوه ای بود؟ شاید آبی روشن بود. شاید هم سبز روشن بود. می دانم روشن بود. روشن ترین چشم های جهان را داشت. درشت و امیدوارکننده و براق.
این بار انگار با این سفر او و آن چشم ها هم رفته بودند. در سکوتی ملال آوری، در جهدی خسته کنندهف در گم شدن به زبانی دیگرف در بی حرفی و نگاه کردن به ساعت، در هیچ بودگیِ یک آرزو که قرار بود موهایی در باد رها شده همراهش باشد. مویی در کار نبود. شهری بود رو به غروب و در سکوتی که تا ریشه های رنج آلود شهر نفوذ کرده بود.
برگشتم و باز هم خواب دیدم و باز هم "او" بود. او بود با همان شمایلی که نمی شناختم. که نمی دانستم دوباره از کجا پیدایش شده... او بود دوباره روشن دوباره پر امید. دوباره گوشه ای از جهان درخشنده ی رویاپرور من داشت کماکان زندگی می کرد. توی خواب تلفن را برداشتم و وعده های همیشگی آرزومندی و....
بیدار شدم. واقعیت بر سرم انبار شده بود. "او" یی در کار نبود. "او" یی وجود نداشت. حتی اگر بود و جا مانده بود دیگر نمی شد "او" را دوباره یافت. تلاشی عبث... مثل این بود که افتاده باشد توی یکی از آن اقیانوس های سراسر آبی یا سراسر سیاه که در طول شب باید ردشان کنیم.
من برای "او " این بار گریستم. شاید که قطره شود و از جانم به در... "او" که در تمام خواب های من ظاهر می شود، سال هاست مرده است.
دوست دارم نوشتن از "او" را ادامه بدهم. دوست دارم دور" او" بچرخحم با کلمه هایم. با همین سیاهی ای که دیگر حتی از جوهر نیست. دوست دارم از "او" بنویسم به امیدی واهی که شاید جان بگیرد و نفس بزند و زنده شود. که حیات یابد و از خواب هایم پایش را توی زندگی بگذارم. بیاید پشت در بایستد و من را روشن کند. می خواهم از "او" و عطرش بنویسم. من"او" را بو می کشم. ایستادم و از فاصله ای کوتاه "او" را نگاه کردم. معطر بود. بو داشت اما مرده بود. 
"او" غریب بودن را دوست داشت. "او" یاد گرفتن را دوست داشت و از زبان تازه لذت می برد. "او" دیگر نوشابه نمی خورد و سالم می زیست. "او" کم حرف بود. "او" طراوت خواب هایم را نداشت."او" پیر شده بود. "او" نمی توانست پایش را ازخواب هایم بیرون بگذارد و من نمی توانستم باور کنم "او" مرده است....

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید