كه از خواندن سریده شوی به نوشتن و برون ریزی کلمه ها.. که دمی بنشینی به تماشای مه که پا دارد و بال دارد و پرواز می کند و شگفتی ست که به دو نیم شده، کمی بر فراز رودخانه و کمی دیگرش بر فراز آسمان و این میان، شهر است که در سکوت جمعه و لانگ ویکند به تماشا مشغول است.
اذن ورود را می خواندم از نفیسه مرشدزاده.
 چقدر این زن خوب می نویسد. اعجاز دارد نوشته هایش و من را یاد متن های بی بدیل زهرا عبدی و آن پختگی و استخوان داری کلمانش می اندازد که اینجاست نقطه ی تماشایی ادبیات، که آغای حیرت است و شروع تحیر.. که اولین بار در کتاب فلسفه ی سوم دبیرستان می خواندم که نوشته بود آغار فلسفه حیرت است و فلسفه از این نقطه شروع می شود.
ابرها روی رودخانه شنا می کنند. قشنگترین صحنه ای ست که از صبح بارها عکس و فیلمش را برداشتم اماهیچ کدام نشد ان حرکتی غرا و بی نشانی که من با چشم هایم ثبت کردم بر عمارت خانه ی ذهن. - این مضاف مضاف الیه را از زهرا عبدی دزدیده ام. چقدر پخته می نویسد کلماتش...
ابرها کمی پایین امده اند و حالا دوباره بالا و دوباره حرکت پیوسته ای در آناب زمان و رود و آسمان که امروز مهربان است و هوایی که گرم است و پذیرای همه ی شگفتی های مه و ابر و باران و رود...
.
داشتم از خوانده ها می گفتم. صبح را با بیست زخم کاری حسین زاد شروع کردم. رمانی که جوایز بسیار گرفته است و بسیار هم پروپاگاندای خوبی دارد. چرا می گویم پروپاگاندا و نه تبلیغ.. چون به صفحه ی 53 رسیده ام و یک هیچ مطلق می یابم. نویسنده و تحصیلاتش را سرچ می کنم که چقدر انسان با مطالعه و تحصیل کرده ای ست و سال ها در دانشگاه آلمانی تدریس می کرده و مترجم کتاب های بسیاری به زبان آلمانی ست. 
ریت کتاب در گوود ریدز خیلی خوب است. اما راضی نمی شوم و می خوانمنقد و تحیلیل ها را.. کارهای عجولانه ی من.. درستش این است که صبر کنم کتاب تمام شود و آن موقع شروع کنم به افاضات.. طاقتم اما طاق شده بعد از 53 صفحه را با دقت خواندن. در تحلیل ها آمده که این کتاب روابط قدرت را به درستی نشان می دهد و در نوع خود بی نظیر است. راستش تا به اینجایش با این همه شخصیت و این همه دیالوگ سطحی و شاعرانه و این همه ادم که در داستان ریخته شده و این همه جزییات فضایی و لوکیشنی که اثری نبود از روابط قدرت و این جمله ی در نوع خود بی بدیل است را هم نمی توانم بپذیرم مخصوصا بعد از خواندن رمان گلف روی باروت آیدا مرادی آهنی که چقدر خوب و باحوصله از پسش برآمده بود ان هم نه در 100 صفحه و هزار شخصیت. با ادم های محدود و در حجمی وسیع و همراه با داستان. 
این کتاب و رسم الخط گاها شعرگونه اش که با فاصله و خط های کوتاه نوشته شده من را به حیرت وامی دارد. امیدوارم 50 صفحه ی دیگر را که خواندم بیایم اینجا و بگویم انصافا کتاب خوبی بود و حرف های خودم را پس می گیرم.
.
داستان های دیگری خواندم از همشهری داستان. کوه آبی نوشته ی محسن عباسی که داستان ریزه کاری های فراوان و محتوایی بی عمق داشت و دوباره به این نتیجه رسیدم که نوشته های محسن عباسی به غیر از همان یک داستان در هوای گرگ و میش هیچ کدام را دیگر دوست ندارم.
روایت های مستند خواندم از بیمارستان روانی و اوهام و طلبه ای در روستای شیراز و بیمارستانی جنگ زده در اهواز از زبان پرستار بیمارستان.
.
داستان زونکن های حامد حبیبی را خواندم که کمی گزارشگرانه بود اما پایان خوب و ساختارمندی داشت. این داستان در بخش دانشگاه تهران اول شده بود که به نظرم کمی بیش از اندازه بوده برای این داستان.
.
روایت زندگی خواندم از نفیسه مرشدزاده به اسم اجازه ی ورود که اولش به دلیل تم مذهبی گارد گرفتم اما خواندم و روایت من را بلعید و در نهایت که نقطه گذاشته شد چشم های من هم خیس بود. این اعجاز کلمه.. باید نامه ای بنویسم به نفیسه مرشدزاده و بگویم حال خوبم را در مه باران پشت پنجره و باران گیرکرده داخل پنجره ی وجود را...
.
می خواستم بروم پیوند بخورم به این ابرهای پرسرعت شناور روی رودخانه ی یخ زده. نمی روم. مثل یک سرنوشت شوم که مقدر است به نشستن پشت شیشه ای کثیف و به تماشا نشستن. موهایم خیس است و بی خودی می ترسم سرما بخورم و از دست می رود این همه بکری این دم های مه آلوده. که استادمان می گفت آلوده یعنی عاشق. یعنی شیفته و واله به چیزی بودن.
.
داستان بالش سیاه نفیسه مرشدزاده را هم خواندم. چقدر خوب بود. طرحی داستانی که با نویسنده بزرگ می شود و در دوره های مختلف زندگی حالت های گوناگون نویسنده را به خودش می گیرد.
.
داستان " اجازه ی ورود"
.
"لحظه لحظه ی روضه را مواظب بودند. انگار یکی که آقا با او رودربایستی داشت آنجا بود و نگاه می کرد."
.
ماجرای دو شاخه نخلی که مستحب است بر کفن میت بگذارند که از هسته ی خرمای روضه ی سیدالشهدا بود و در خانه ی یکی از طلبه ها در قم رشد کرده بود و شده بود درختی جوان.
.
"روضه مثل اثری هنری گوشه گوشه اش حساب داشت. خدمت روضه کار هرکسی نبود."
.
"انگار آدم برای اینکه سلام خدا را حمل کند و به دوست خدا برساند سنگینی های دیگر ار باید زمین بگذارد."
.
"انبوه سلام ها پیش آقا امانت بود."
.
داستان بالش سیاه
.
" پنجره ی ماشین را تا اخر پایین دادم تا در مه پیچ در پیچ گردنه ی حیران هر داستانی ناپدید کند ولی سخت جان بود. بخار نشد."
.
"دوست داشتم دختر برای خودش دنیایی داشته باشد. یکنواختی روزهایش با دوم به در شود."
.
"ولی تعطیلات که تمام شد و اداره ها باز شدند منطق داستانی هم برگشت."
.
"مراسم معمولی کردن دخترک،غمگین بود."
.
"دخترک باید خواب های روستایی می دید نه خواب های خارجی که اثر رمان ها بودند."
.
"سی سالم بود. دیگر خواب های تو رد تو نمی دیدم ولی هنوز دلم می خواست دخترک عاشق شود."
.
" در سی و پنج سالگی هیچ حوصله نداشتم زن افسرده ی روشنفکری را توصیف کنم که مرتب به سقف نگاه می کند و رمان می خواند و قرص می خورد."
.
"اگه زنده مونده بود هم سن تو بود."
.
 
 
 


نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید