
سه شنبه ها با موری را وقتی شروع کردم خیلی ذوق زده و جوگیر شدم که چه گوهری یافته ام اما کم کم کتاب به سمت و سوی عامه پسندی و افتادن در چاله چوله های سانتی مانتالیسم و شعارزدگی پیش رفت. اما در کل باید این کتاب را خواند.
" آخرین کلاس های درس استاد پیر من سه شنبه ها بعد از صبحانه در اتاق کارش واقع در منزلش تشکیل می شد.از پنجره ی این اتاق، درخت یاس کوچکی با برگ های صورتی رنگش دیده می شد."
.
" همه فکر می کردند پیرمرد دیوانه ای بیش نیست."
.
بعد ازز اینکه دکتر به موری خبر مرگش را داد دنیا متوقف نشد. اصلا متوجه هم نشد."
.
" بعضی روزها وقتی بیدار می شوم به گریه می افتم. برای خودم عذاداری می کنم. به خصوص صبح ها. بعد با خودم می گویم اما حالا وقت زندگی ست."
.
" دیگر جوان نبودم. با پیراهن های گرم کن خاکستری و سیگار خاموش در گوشه ی لبم راه نمی رفتم. دیگر در حال خوردن ساندویچ تخم مرغ با کسی درباره ی معنی زندگی بحث های طولانی نمی کردم." " روزهایم پر بودند ولی اکثر اوقات ناراضی بودم."
.
" ولی کار رزونامه زندگی من بود. اکسیژنم بود. هر روز که نوشته های خودم را به شکل چاپ شده می دیدم احساس می کردم به گونه ای هنوز زنده هستم." " عادت کرده بودم که فکر کنم خوانندگان به ستون من در روزنامه احتیاج دارند و تعجب می کردم که چطور زندگی شان بدون من هم ادامه دارد؟"
.
" همه می دانند که بالاخره می میرند ولی هیچ کس این را باور نمی کند."
.
" چیزی که اکثر مردم می خواهند اینکه یک نفر متوجه وجودشان بشود."
.
" میچ اگر می خواهی به آدمهای طبقه ی بالا پز بدهی آن ها همیشه با نظر حقارت نگاهت می کنند و اگر می خواهی به آدم های پایین تر پز بدهی فقط حسودی شان را تحریک می کنی."
.
این تیکه که همه مون یا داریم زندگی می کنیم...
" همه عجله دارند. مردم معنی زندگی را پیدا نکرده اند و لذا دنبال ان می دوند. ان ها مدام به ماشین بعدی، به خانه ی بعدی و به شغل بعدی فکر می کنند و وقتی انها را به دست می آورند می بینند پوچ و توخالی است و در نتیجه دوباره شروع به دویدن می کنند."
.
" مرگ پایان زندگی ست نه پایان رابطه ها."
.
.
دو اشکال کتاب- ترجمه ی دکتر محمود دانایی
یک بار در کتاب نوشته شده غلت می زنم و یک بار دیگر نوشته شده غلط می زنم.
یک بار آنکل به عمو ترجمه شده و یک بار دیگر به دایی