با نوشته های احسان عبدی پور از طریق همشهری داستان آشنا شدم. گرم و جنوبی و بی بدیل. امضای خودش را دارد پای نوشته.
کارگردان هم هست. فیلم تیک آف را دیدم و دوباره به قدرت قصه نویسی اش پی بردم. فیلم خوبی نبود. بازی های ضعیف و شخصیت پردازی هایی که در اواسط راه از دست رفته بودند و کلیشه ای شدن بازی بطری ها وسط داستان. اما باز هم قدرت قصه گویی اش بود که من را شاد می کرد. قصه گو است. فقط باید بنویسد از گرما. از مومو سیاه. از کبریت و کوروزویه و زینت و مک لوهان."
.
زینت و مک لوهان از گرم ترین و جنوبی ترین داستان هایی ست که خوانده ام.
"قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مک لوهان، حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافه ای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته:" برگشتی ایران به زینت بگو سلام برسون و بگو اگه یه آدم با عرضه ای پاشه یه فیلمی از زندگی تو و روزگار تو بسازه، من تمام کتاب هام رو از کتاب فروشی ها جمع می کنم و باقی عمر هم می رم تو یه دسته ی جاز پیروپاتال تو یه کافه ی خسته ی زهواردرفته کنترباس می زنم که خیلی وقته دلم می خواد و دیگه تموم."
.
حبیبو دلش می خواست جراح قلب و عروق سگ و گربه سانان بشه. کریم دلش می خواست کارگر پمپ بنزین بشه و همیشه یه بسته ی کلفت پول توی دستش باشه. پرویز دلش می خواست خلبان بشه و هر بار موقع نشستن ،یکی از چرخ های طیاره باز نشه و او طیاره را با هر زجری هست بشونه و ملت براش سوت بلبلی و دست بزنند."
.
"زینت به هزار در می زد که دل بچه هایش خوش باشد ولی فوتبال در اختیار او نبود."
.
"زینت به حبیبو کشمش سپرده بود که اگر باز هم اتفاقی مک لوهان را توی کافه ای جایی دید سلام برساند و بگوید مستر! جهان یک دهکده ی سر هم نیست. برعکس هر آدمی خودش چهل پنجاه تا کشور است. ادم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر. ادم خانه اش در الجزایر است،قبله اش توی عربستان، تیم فوتبالش توی برزیل. قهرمان تنیسش توی سویس، وزنه بردارش مال ایران، خواننده اش در مصر یا لندن یا لبنان، عشقش توی فرانسه."
.
 یکی از روایت هایی که از او خوانده ام. در جای خنک و دور از دسترس کودکان 
.
"تازگی ها متوجه شده ام نگهداری آرشیو مجلات با اصول زندگی در یک خانه ی شصت متری در تهران نمی گنجد."
.
"دوره ی نوجوانی ما مجله ی گل آقا بود و کارنامه. قبلش آدینه و دنیای سخن و گردون. قبل ترش آرش بود و قبل ترش فردوسی."
.
"غروب ها می نشینم پشت بام و زیر شرشر گرما و شرجی شهر، از سرمای سپتامبری که باید برویم سوید و نوبل ادبیات مان را از دست شریف آکادمی علوم بگیریم حرف می زدیم. حتی دقت می کردیم که در سوید که رفتیم درست با کارد و چنگال غذا بخوریم."
.
"بعد این بومی مناطق گرمسیری ساحل کاراییب کلمبیا، با خودش فکر کرده بود که رودریار کلیپینگ هم در همین تختخواب خوابیده،توماس مان، نرودا، فاکنر، آستوریاس.. بعدهم وحشت زده پاشده رفته بود تمام شب را روی کاناپه گذرانده بود. همین در نوجوانی استرس مختصری توی جانمان انداخته بود. به جان حلقه ما. حلقه ی پشت بوم."
.
"جنوب بود و دریا و دورافتادگی و خلوت. از هرچه فقیر بودیم از خلوت اعیان بودیم. حلوتی که توش نه درد عشق بود نه دلشوره ی کسب و کار نه بار مسیولیت."
.
"دلم نمی خواهد وودی آلن را که عاشقش هستم روزی از نزدیک ببینم تا همیشه دلم بخواهد یک روز بالاخره از نزدیک ببنمیش."
.
----------------
روایت محمدرضا زمانی از جنوب
.
" از این شلوارهایی که وقتی باهاش عکس می گیری فکر می کنی خیلی خوش تیپی بعد که بزرگ شدی و عکس را نگاه می کنی با خودت می گویی داشتی با زندگی ت چی کار می کردی؟ :)"
.
"جنوب چه شکلیه؟ شبیه یک سازه به اسم نی همبون. سرش رو بریدن. توی پوستش دمیدن ولی هنوز صدای ولوله ی شادی غریب ازش شنیده می شه."
.
---------------- کورت ونه گات
" خلاصه دیدگاه سیاسی من این است که بیایید از برآورده کردن نیازهای شرکت های بزرگ و اختراع های اجق وجق دست بکشیم و برگردیم به برآورده کردن نیاز انسان ها."
.
--------------
یک اتوپورتره ی خیلی جالب خواندم از ادوارد لو
. تک جمله هایی که پشت سر هم تکرار می شوند و به نقطه ختم می شوند.
.
"وقتی آدرس می پرسم همیشه می ترسم چیزی که بهم می گویند یادم نماند."
."خاطره نمی نویسم. رمان نمی نویسم. داستان نمی نویسم. نمایشنامه نمی نویسم. فقط تکه پاره ها را می نویسم."
.
"قضاوت می کنم. سرود انسان مدرن را می خوانم."
.
"من سخنانی در باب عشق، سیاست، خدا و مرگ ایراد کردم که حتی یک کلمه اش را یادم نیست."
.
"دوستم درست قبل از اینکه با همسرش به تنیس بروند گفت چیزی را در خانه جا گذاشته است. بعد رفت توی زیرزمین و یا تفنگی که در آنجا گذاشته بود کار خودش را تمام کرد."
.
------------
"نامه ها، سفیران مقاومت"
----------
جانان فرنزن در خودزندگی نامه
" به عنوان یک نویسنده سخت ترین مرحله وفادار بودن به خودتان وقتی ست که تازه شروع کرده اید. وقتی نویسنده بودن هنوز آنقدر بازخورد عمومی بهتان نداده است که بتوانید وفاداری به آن را توجیه کنید. در این مرحله فایده ی رابطه ی خوب با دوستان و خانواده روشن و عینی اند."
.
--------------
ریتم وتمپو محمدحسن شهسواری
- و باعث کش امدن زمان و کلمات می شود. نقطه گذاری زمان را سریع تر جلوه می دهد.
.
از سوی دیگر وقتی فضا یا یک موجود بی جان را توضیح می دهیم زمان کش می آید و طولانی تر می شود.
.
کشمکش بیرونی، تمپو را تند و کشمکش دورنی، تمپو را آهسته می کند.
.
---------
امروز را به پرسه زنی در شهر پرداختم. به عبارتی به خوانش و برداشت های مختلفی که از پرسه زنی در شهر و روایت شهر و ادبیات وجود دارد.
.
داستان خانه نگاری از الکساندر همن نویسنده ای بوسنایی که با شروع جنگ به شیکاگو می آید و به پرسه زنی در شهر می پردازد و این دو فضا در هم گره می خورد بعد زا مدتی. یکی از تجربه های ناب و بکر که خودم هم داشته ام.
.
داستان نشستن کنار اتوبان آیین نوروزی را خواندم که در داستان تهران جایزه اورده بود. داستان با شروغ خیره کننده اما کم قصه. بیشتر در فضای ذهنی شخصیت اول می گذرد. اما آیین خوب بلد است خواننده را تا انتها بکشاند.
.
"ادم اهل کجاست؟ شهری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده یا شهری که در آن زندگی می کند؟ چطور می شود به آن لحظه ای رسید که در ذهن مان"خانه" از شهری به شهر دیگر جا به جا می شود؟ الکساندر همن تلاش می کند از غربت برای خودش خانه ای بسازد."
.
"خودم را یکی از پرسه زن های بودلر تصور می کنم. یکی که می خواست همه جا باشد اما هیچ جای خاصی نباشد. کسی که گز کردن برایش یکی از ابزارهای اصلی ارتباط با شهر است. سارایوو شهر کوچکی بود لزج از داستان و تاریخ."
.
"جنگ که شروع شده بود مردم هنوز فکر می کردند یک جوری پیش از آنکه دندان جنگ به تن شهر برسدجنگ متوقف می شود. مادرم در جواب پرس و جوهای مضطرب من می گفت: همین حالا هم گلوله ها از دیروز کمتر شده اند." انگار که جنگ، باران بهاری باشد."
.
"از سوی دیگر شیکاگو برای این ساخته نشده بود که ادم ها را گرد هم بیاورد. بلکه ساخته شده بود تا به شکلی امن از هم جدایشان کند. اندازه، قدرت و نیاز به حریم خصوصی عناصر مسلط بر معماری به نظر می رسیدند."
.
"حالا ان ساختمان که در جنگ نابود شده بود فقط در سیلاب خاطره های من حضور داست."
.
------------------
یک مقاله ی خیلی خوب خواندم از commentary
city in the litertatur
رابطه ی شهر و ادبیات
که از قرن هیجدهم اغاز شده و در قرن نوزدهم پررنگ تر شده است. رمان های قرن نوزدهمی نوعی تنفر از فضای مدرن شهری با رابطه ای حلزونی -- ابتدا کشش به شهر و کشف و شهود و بازیابی آروزها و در نهایت سرخوردگی و بازگشت به روستا- پاریس در بالزاک
.
اما کم کم به هزارتویی تبدیل می شود در اولیس که دیگر راه بازگشت و فرار به عقب نیست. و سیستم های پیجده ای از روابط اجتماعی که خالی هستند و جنبه ی کاربردی و انتزاعی دارند. 
رشد شهر باعث اضافه شدن شخصیت های فرعی در داستان و کثرت زاویه ی دید در روایت.
.
- موضوعات شهری
- ژانرهای تازه مثل سوریالیسم که بدون پاریس ممکن نبود.
- نمادگرایی شهری- یک مجله و ادرس نشان دهنده ی یک وضعیت اجتماعی ست.
- واژگان شهری
- شهر جان دار که شهر تبدیل می شود به یک موجود و هستی مستقل از انسان های ساکن.
در آثار دیکنز و بالزاک می بینم که لندن و پاریس برای خودشان ضمیر مالکیت می گیرند.
- شخصیت های شهری
-کارمند نشانه ی انفعال و تسلیم شدن در برابر جایگاهی که شهر برایش تعیین می کند
-زن متمدن زنی باظرافت و هوش و آگاهی
- مرد زیرزمینی موجودی شهری و بدون جایگاه و مرتبه ی احتماعی. پر شده از آشوب و احساسات فروخفته. نمونه اش در زمان جنایات و مکافات داستایوفسکی- کالاسکه چی خشن
- جنایات و مکافات مجموعه ای از احساسات شهری را در اختیار می گذارد. شهری که ویترین نیست. بلکه جفت پویایی ست برای درگیری های روحی راسکولینسفک. شهر هذیان های او را بیرون می آورد.شهر نقشه ای ست برای تم متافیزیکی مدنظر او.
------------
و در آخر از منوچهر آتشی می خواندم و عاشق شدنش که او را شاعر کرد.
" من در همین چاکوتا عاشق شدم. شیدا شدم.دختری که توجهی پاک و ساده دلانه به من داشت شاعرم کرد و ردپای این عشق در تمام اشعارم به چشم می خورد."
.
 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید