کمی از داستان ها حرف بزنیم.
حال خوش داستان ها... دو داستان از محمد صالح اعلا خواندم و در شگفتم از سطح خلاقیت او
چقدر گرم و گیرا.
داستان مرد رنگین کمانی و داستان هزار آینه
"من از سر سپیده تا غروب آفتاب در سده ی سیزده ترسایی زندگی می کنم. دستمال سفید را به شکل دستار می بندم و به بیابان می روم. خار می کنم. هیزم می کشم. ظهر گره از دستار باز می کنم. همین که خورشید غروب کرد وارد سده ی بیست و یکم می شود. دوش می گیرم.لباس می پوشم. با مترو به شهر می روم. پاتوق ما کافه ی دنجی ست در انتهای یک سربالایی. آن جا با رفیق هایمان قهوه اسپرسو سفارش می دهیم و درباره ی فلسفه و سینما حرف می زنیم. ما همه دوستدار فلسفه ایم. حرف هایمان بیشتر درباه ی فلسفه ی مضاف به زمان و مکان و شعور اشیاست."
.
"پراهنش بوی آفتاب می داد."
.
" درختی که هر شاخه اش میوه ای داشت. سیب و شلیل و..."
.
" این عشق برای من هولناک است."
.
کبوتر سفیدی خواب یک ماهی قرمز دیده بود."
.
دایتان دیوار کوتاه علی خدایی
داستانی با لهجه ی اصفهانی و از نظرگاه یک خیاط. داستان به شیوه ی گزارشی نوشته شده بود و انچنان جذاب نبود.
.
 داستان کاربرد نمادین در فریبا وفی
یکی از داستان های خیلی خوب او. داستان های بسیار ظریفی که او می بیند و تبدیل می کند به یک مبحث جدی اجتماعی و فلسفی
.
با نوشته های احسان عبدی پور نویسنده ی بوشهری آشنا شدم. بیش از اندازه جنوبی و گرم و گیرا و لاف زنی های جذاب که نمی توان داستان هایش را دوست نداشت. دستخط خودش است استفاده از کلمه های جنوبی و غرقه در فرهنگ جنوب
.
"کبریت یک یالغوز خانه به دوش بود. این را در مقام تحقیرش نمی گویم. هیچ برنامه ی خاصی تا روز مرگش در ذهن نداشت. انگار آمده بود همینطور توی جهان قدم بزند. بعد پشتش را بتکاند و برود."
.
"نقل ولنتاین است. روز عشاق. برداشت یک گاری دست و پا کرد از کشتارگاه دل و قلوه و دمبلان و جگر و رفت سر کوچه ی معشوقه بساط کرد."
.
" دیدم خوش و خرم قدح آش به دست پست کافه لنگر با کبریت نشسته است. من حفره ای در تنم باز شد که تمام همینه و عزت و آبروی من با یک چرخش دست با یک حرکت مردانه ی کبریت به آتش کشیده شد."
.
" می گفت عشق یه چیز دیگه ای." ویتگنشتاین هم گاهی تا این حد ملاحت  و از ته جان و چشم یک گزاره ی فلسفی را به زبان نیاورده."
.
"ادم نبردهای بزرگی می کنه برای فتح هیچ.. برای فتح باد.."
.
ضمیر ظالم در قسمت روایت هایی از زندگی از محمد طلوعی را خواندم. از تنهایی خودش نوشته بود. از زندگی کردن در طبقه ی یازدهم و زیستن با یک کفشدوزک.
.
پنج گاه حافظ از محمد کشاورز را خواندم. داستانی که برپایه ی خواستن کتاب حافظ آغاز گشته بود و در پنج بخش نوشته شده بود.
.
داستان فوق العاده ی شاگردان آینه از محدصالح اعلا
دو نفر که در دکور تیاتر زندگی شان را آغاز می کنند. به به به این داستان.
.
داستان کوروزویه از احسان عبدی پور
تنهایی دکو که به ترتیب با حیوانات خانگی پر می شود و در نهایت با یک کوروکودیل
.
سه داستان اول جایزه ی تهران را خواندم. خیلی خوب نبودند.
 داستان یاخچی آباد، بیمارستان مفرح از نویسنده ای که قبل تر از او داستان فوق العاده ی کار گل را خوانده بودم. حمیدی پارسا. 
یک داستان عالی بود کار گل اما این داستان گریز از مرکز بسیار داشت.
.
داستان بی نام سینا دادخواه
واقعا داستان بدی بودکه نیاز به ویرایش های بسیار داشت و اصلا اصلا ربطش به تهران روشن نبود.
.
داستان سی کیلومتر عالیه عطایی
شروع خوب اما ناکام ماندگی در انتهای داستان و در پرداخت
.
از میان پنجره ها از ان تایلر همسر تقی مدرسی را خواندم که نسیبه فضل اللهی ترجمه کرده بود.
.
پیشنهاد عیدانه ی خانوم بازیگر تینا فی
یکی از بامزه ترین نوشته ها...
که یکی از قسمت هایش را برای نسیم فرستادم پیرو حرف هایی که در باغ فردوس با هم می زدیم و به حال روان پریشانه ی خود می خندیدیم.
.
"این فقط یکی از چیزهایی ست که در آن پخی نشدم. رانندگی نمی کنم. گوشت را هم بلد درست و حسابی دربیاورم. هیچ کششی هم به حیوان ها ندارم. البته نکات مثبت زیادی دارم که بالاخره یک نفر پیدا شده و حاضر شده با من ازدواج کند."
.
آن تایلر می گوید:" بدبختانه به غیر از نوشتن فکر سرگرمی دیگری نبوده ام. در نتیجه به بازنشستگی هم فکر نمی کنم. فکر می کنم باید به نوشتن ادامه بدهم. چون تنها کاری ست که از عهده ام برمی آید."
.
شاگردان آینه- داستانی از محمد صالح اعلا
.
" جواد یادم داد. متر زدن، جوش دادن، سیب چینی، اناز چینی، آتش درست کردن در زمستان، تقلید صدا کردن."
.
" عشق به دهانم شکل داده بود."
.
"پاروزنان از دریای بالتیک می گذشتیم. سرما بیداد می کرد. شنل هملت را روی شانه ی راحله انداختیم."
.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید