
کتاب عطر سنبل عطر کاج را قرار نبود بخوانم. چون هنوز دو تا کتاب دارم که مانده ام توی شان. کتاب رضا فرخ فال و کتاب باباچاهی. اما خیلی اتفاقی ساعت ده شب بود و غذا خورده بودم و خوالم می آمد که گفتم یک کار کوچکی که خیلی هم نیاز به فعالیت مغزی نداشته باشد انجام بدهم. باز کردم کتاب را گفتم یک داستان را می خوانم. خواندم و تا ساعت دو بیدار بودم و همه را تمام کردم. گاهی خیلی می خندیدم و خیلی بامزه و گرم بود کتاب.
کتاب گرمی از خاطرات و زندگی واقعی فیروزه جزایری دوما که همسری فرانسوی دارد و در آمریکا کالیفرنیا با خانواده ی بزرگ ایرانی اش زندگی می کنند. خیلی جالب بود که رسم و رسوم های ایرانی را کامل به جا می آورند. مثلا اگر یکی از فامیل از دانشگاه استنفورد مدرک بگیرد در ایران گوسفند قربانی می کنند و ..
عجیب بود برایم.
.
داستان اول با این جمله ی دوست داشتنی شروع می شود." هفت ساله بود" از این جمله ها خیلی بیشتر از بچه که بودم خوشم می آید. بچه که بودم مخصوص سلبریتی های اینستاگرام است انگار...
.
" برای من آمریکا جایی بود که همه جور لباس باربی پیدا می شود."
.
" مادر در هفده سالگی رسما از آرزوهایش انصراف داد و با پدر ازدواج کرد و یک سال بعد بچه دار شد."
.
" او به یک زبان من در آوردی صحبت می کرد." کاظم پدرش را می گوید.
اینکه یک بار در پارک گم شده در دیزنی لند. روز اول مدرسه رفتن در آمریکا به همراه مادر و گم شدن شان و اینکه مترجم مادرش بوده و بعدها فهمیده اند پدر هم زیاد زبان نمی داند و...
.
بعدها خودمان را " کشور گربه های پرشین" معرفی می کردیم که تاثیر خوبی روی مردم بگذارد.
.
"هر کسی که بلوند نباشد مکزیکی ست. ما اینجا همه مکزیکی بودیم."
.
" مردم شوهرم را می دیدند و یاد خوشی هایشان می افتادند و من را می دیند و یاد گروگان گیر ها می افتادند."
.
" مادر اعلام کرد پدر ادم کسل کننده ای ست و من هم تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم دنیا را دنیال خرس و رنگین کمان بگردم." ماجرای رفتن به دیزنی لند و لاس وگاس و پارک یوسمی و هاوایی که هیچ چیز نداشت به جز درخت و رنگین کمان
.
" من عاشق ماجراهای فرانسوا بودم. اما به نظر او ایرانی بودن و داشتن اسمی ایرانی به همه ی این ها می چربید."
"مردی که شیفته ی جزییات پیش پا افتاده ی زندگی ام شده بود. هرازگاهی یک خاطره ی بی اهمیت از خاویار فروش های کنار دریای خزر یا نسترن های باغ عمه صدیقه. با گفتن ماجرای هجوم قورباغه ها در اهواز از من تقاضای ازدواج کرد."
.
" الان که فکرش را می کنم می بینم توانایی ام در طفره رفتن از تمام فرصت های یادگیری،نشانه ای از یک قدرت درونی خاص بود. امتناعی سرسختانه از اینکه مثل بقیه باشم."
لعنتی... - یک چیزی نوشتم راجع به اینکه از وقتی امده ام امریکا و اینجوری شدنم. بعد پاکش کردم. یک خودسانسوری تابلو--
.
" بیشتر میوه ها اگر روی درخت به حال خود گذاشته شوند بالاخره می رسند. به خصوص اگر کسی سرشان داد نزند."
.
فضاسازی این قسمت داستان که در باغ عمه صدیقه می گذرد را خیلی دوست دارم.
"عمه صدیقه باغ زیبایی داشت پر از نسرتن و زر و گل میمون و گل نخود معطر. مجموعه ی رشک برانگیزی از انجیر،انار، لیمو ترش،سبزیجات. عدس پلوی زعفرانی. خورش بادمجان با گوشت بره. ماهی آزاد پر شده از سبزیجات معطر."
.
شروع کردم به نوشتن نامه های درخواست بورس تحصیلی. نامه پشت نامه نوشتم. درباره ی زندگی. آروزها. هدف هایم. نوشتم که مدتی داوطلبانه به عنوان دلقک توی بیمارستان کودکان کار می کردم. نوشتم مترجم ماردم بودم. نوشتم از وقتی دختر کوچکی بودم آرزو داشتم بروم دانشگاه و نوشتم عمع صدیقه باید می رفت دانشگاه اما به جای آن ناچار شده بود در چهارده سالگی ازدواج کند."
.
" به من آموخته بود ادم ها در زبان مادری شان بلندتر صحبت می کنند و شدیدتر می خندند."
.
" شاید در لذت هفده ساله بودن توی پاریس،زیادی مبالغه شده."
.
" ما 140 نفر دعوت کردیم. 160 نفر پذیرفتند. 180 نفر آمدند."
.
" ولی فیروز من توی آمریکا هم ثروتمند هستم فقط پول زیاد ندارم."