امروز خوشبختم. یه غایت شاد و از سفرهای دور و دراز برگشته به خانه.. امروز از صبح ساعت هشت سفرها شروع شدند. نیویورکر داستان خانواده ی آمریکایی پاکستانی را خواندم.
قصه ی جین ونه گات و کورت ونه گات و رابطه ی خاص شان را خواندم.
از سالار عبده خواندم و رنج هایی که در کودکی کشیده است.
با لیلا نصیری ها و سفرهایش که به طنجه و شفشاون و سوهوی منهتن و توسکستان و آشاراده رفته بود همسو شدم.
امروز با آریل دورفمن و تبعید به یکباره اش از شیلی به عنوان یک معلم همراه بودم.
سیب های الین را خواندم و فکر کردم باید یک جاهایی باشند موقتی برای آدم های موقتی.
داستان فوق العاده ی فرضیه ی ماقبل آخر از لیوناردو مایکلز را خواندم که در نیویورکر چاپ شده بود. داستانی ریز و دقیق از حال و هوای کنفرانس های علمی و ریاضی دانی که به ریاضی دانی دیگر حسودی می کند و در مقام علمی می خواهد سکوت کند.
ته مداد از فرانتس هولر را خواندم که شش داستان و روایت از شش نفر مختلف بود.
منلوپارک مرجان صادقی را خواندم که از شهر ادیسون نوشته بود. باشد توی لیست هایم. برویم آنجا یک بار. همین نیم ساعتی اینجاست کارگاهی که برق اختراع شد و کارگاهی که تلفن اختراع شد برای اولین بار.
.
آروزی او سفر کردن بود. دوست داشت دنیا را بگردد و شهرها را سفر کند. آرزویی ست گیرا و جذاب. آرزویی ست که فراگیر شده. 
من نمی دانم از تنبلی و بی حوصلگی و پیری ست یا چه چیز دیگر که سفر را خیلی دوست ندارم. شاید پایه ی خوب ندارم. شاید بی طاقتم. فکر یم کنم سفرهای ذهنی را بسی بیشتر دوست دارم. من هر روز این موهبت را دارم که سفر کنم در پناه آفتاب و پنجره و دمنوش هایی که از ایران آورده ام. در پناه بالشی که روی ان عکس یک گنجشک و چند برگ رنگی ست هر روز با کتاب هایی که به سختی حمل شان کردم سفر میکنم. و این همه ی خوشبختی ست.
دیروز ، دقیقا دیروز غمگین ترنی ادم دنیا بودم. ناراحت و افسرده با احساس فراوانی از تنهایی و بدبختی... دیروز و همیشه فکر می کنم این احساس ها ابدی ست و می ماند و عمرا برود. امروز اما نمانده بود. شاید به خاطر ساعت هشت شروع کردن بود. به خاطر داستان های بی اندازه خوبی که می خواندم.
امروز از سالار عبده در گرسنگی خواندم که نوشته بود " داستان ها به تو حسی از کامل بودن می دهند وقتی که هیچ چیز در زندگی کامل نیست."
باید مفصل از این داستان حرف بزنم. از این روایت- خاطره که چقدر دوستش داشتم.
.
.
- انجیل به روایت گارسیا- آریل دورفمن
نویسنده به نوعی داستان تبعید خودش را می نویسد. نویسنده - معلمی که در دوران دیکتاتوری یک روز ناپدید می شود و از فردا معلم جدیدی سر کلاس حاضر می شود.همیشه این سوال در ذهن نویسنده بوده که آن فردایی که نبوده در مقام معلم، ان فردا بچه ها به چه فکر می کردند و چه بلایی سر دانش آموزان آمده و...
.
- فرضیه ی ماقبل آخر- لیونارد مایکلز
.
قصه ی یک ریاضی دان روسی که برای کنفرانسی به سان فرانسیسکو می رود و در انجا باید نظریه ی دانشمندی سویدی را نفی کند اما نمی کند. با خودش دچار رودروایستی می شود.
.
"او می خواست بزرگ باشد، چیزی فراتر از شهرت صرف"
.
" ناخمن انگار مسیله را ازش دزدیده باشند تا حدی آزرده بود و کمی هم حسودی اش می شد."
.
"چشم های سبز زیتونی اش."
.
" همیشه همینطور بود. ناخمن تنها کار می کرد. تنها زندگی می کرد. تنها فکر می کرد. نیازی به همراهی چرتوف، این آدم عجیب غریب نداشت."
.
"ناخمن از فوران احساساتش بیش از اینکه شگفت زده باشد، خجالت زده بود."
.
جزییات روانی و فضایی بیش از اندازه درخشان.
.
- داستان سیب های الین
پیتر اشتاین
.
"چندان تحمل تعطیلات آخر هفته را نداشتم. هنوز هم از ان بعدازظهرها وخشت داشتم و تا جایی که می شد با خودم کار می بردم خانه یا حتی می رفتم دفتر تا از آپارتمان سوت و کورم فرار کرده باشم."
.
" سال های سال بود که کار کرده بودم. یک روز هم بیکار نبودم. آن قدر کار کرده بودم که وقتی به گذشته فکر می کردم به نظرم می امد اصلا زندگی نکرده ام. انگار تمام مدت منتظر چیزی بودم که هرگز نمی رسید."
.
تذکره القاب به نگارش ناصرالدین شاه
پرونده ی دولتیان می خواندم.
خنده دار و تیزبینانه بود. برای هر یک از اعضای دربار نوشته بود با دقت ویزگی های ظاهری و هنرها و کارهایشان را
.
حکیم الممالک
همیشه در خیال پیدا کردن شغلی ست. اولاد زیاد دارد. زبان فرانسه می داند. باهوش است و می خواهد کاری کند که مشهور شود.
.
نقیب الممالک مشغول به نقالی ست.
.
عزالدوله همیشه در تبسم است. ریش را می تراشد.خط تحریر خوبی دارد. اولاد دارد و به زبان فارسی می نویسند اما علم ندارد. چشمش کم بین است و...
.
.
ماجرای کورت ونه گات و جین ونه گات
.
زنی که از همسرش نویسنده ای جهانی می سازد. کورت در جوانی به توانایی خود در نوشتن بسیار شک داشته و در دوره های مختلف به دنیال کارهای عمل گرایانه تری مثل آموزگاری و خبرنگاری و مسیول کتابخخانه می رفته اما جین در تمام این لحظات او را منع می کرده و ایمان راسخی به نوشتن همسرش داشته. نامه هایشان موجود است از دوران کودکی با هم بودند. صمیمی ترین دوست ها از مهدکودک.
ایمان جین به کورت گاهی او را وحشت زده می کرد.تا جاییکه نوشته بود" نمی خواهم موفقیت نقطه ی کمال عشق مان بشود و شکست هم بشود مرگش."
.
 
نوشته ی عبده در باب گرسنگی را چقدر دوست داشتم. گره خوردن نگاهی که به شهر می توان داشت با شکم پر یا خالی.
 جمله ی اول نوشته- شهر غذاست.
زندگی در دو شهر نیویورک و لس آنجلس در کودکی ونوجوانی. در سال هایی که فارسی حرف نمی زند و برای پذیرفته شدن در گروه پانک ها حتی لهجه ی بیریتش را تقلید می کند- من را یاد کارل در شیم لس می اندازد زمانی که در نوجوانی برای پذیرفته شدن در گروه سیاه ها با لهجه ی ان ها حرف می زند و قیافه اش را هم به شکل ان ها درمی آورد. موهای بافته شده و...
.
"داستان ها همیشه به تو حسی از کامل بودن می دهند، مخصوصا وقتی هیچی در زندگی ات کامل نیست. این را به طور غریزی می دانستم."
.
"سال هایی هم در تهران زندگی کردم. شهری که عاشقش شدم. شهری که هیچ سعی نکرد برایم دلبری کند."
" و یک روز باز مجبور شدم برگردم به نیویورک. به جزیره ای که دیگر مرعوبم نمی کرد. سال به سال هنرمندها و فیلمسازهایی را می دیدم که از هر دسته و عقیده ای با شور و اشتیاق فراوان با رویاهایی از شهرت و موفقیت وارد نیویورک می شدند و بعد از گذشت ده سال دست از پا درازتر به همان شهرهایی بازمی گشتند که از آن آمده بودند. هیچ چیز بیشتر از شکست فردی،واقعیت ظالمانه شهری مثل نیویورک را که قرار است شهر بهترین ها باشد،رو نمی کند."
.
و در نهایت چهار روز از نیویورک تا کالیفرنیا با گشنگی در راه و اتوبوس بودن و آن کیفیت مقدس را دریافتن.
چقدر این نوشته ایمان آور بود. چقدر این نوشته را دوست داشتم. باید برای او نامه ای بنویسم و بگویمش این همه امید روشن را که در تک تک این قصه ی پررنج نهفته است.
.
روایت " من و سید" از سالار عبدوه
.
" رفته بودم عراق تا ببنیم طاقت ادم ها تا کجاست؟"
.
"در جهان سست و بی رمق نویسندگی قرن بیست و یکم که من با آن سر و کار داشتم از این بصیرت خدشه ناپذیر و اراده ای که با هیچ چیز شوخی نداشت و سید به واسطه اش انگار از عهده ی هر کاری برمی آمد، هیچ اثری نبود."
.
"آن زندگی بیشتر شبیه تله ای بود که مدام وسوسه ات میکرد جایگاهی برای خودت دست و پا کنی و آخرین دستاوردهایت را در شبکه های اجتماعی تا مرز انزجار به رخ بقیه بکشی. از سید اما یقین تراوش می کرد."
.
"او خیلی شهودی چیزی را می دانست که من برای فهمیدنش جان می کندم."
.
" او مردی ست که بار هستی را به دوش می کشد. انتخابش همین است. دلیلش برای زنده بودن."
.
" یاد نیویورک می افتی و حیاتت به عنوان یک نویسنده و دانشجوهایت و همه ی آن هایی که دوست شان داری و یاد تهران و خانواده ات. این "این جا" و " آنجا " بودن حتی در این لحظه هم دست از سرت برنمی دارد و بالاخره یک روز کاری دستت می دهد.
.
چقدر یقین و نقطه های امن و روشن در این نوشته حضور دارد. چقدر پناهگاه... 
راستی داشت یادم می رفت این را بگویم. امروز صبح با پیامی از طرف موسسه بهاران بیدار شدم. نوشته بود به مراسم دعوتید برای داستان. داستانم جزو ده تای اول شده از بین هزارتا. پنجشنبه برایش امیدهای روشن می فرستم. قرار شد ریحانه به جای من برود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید