
یکی دیگر از داستان های پر از ظرافت جومپا را خواندم و مثل همیشه کیف کردم و رقیق شدم. چقدر با دقت ادم ها و روابط زیرپوستی شان را کشف می کند این نویسنده ی حالا باید سه زبانه. با زیان ایتالیایی و کتاب دیگری که امروز خواندم و کتاب بود که من را انتخاب کرد این بار.
قرار نبود به دیگر سخن را بخوانم اما دیدم توی طاقچه وجود دارد و خیلی سریع خریدمش و تا آخر خواندم ودیوانه ی این تجربه و مسیرش برای یادگیری زبان سوم شدم.
.
داستان بهشت و جهنم را نجمه معرفی کرد. در روزی که آفتاب داشت و رنگ درخت ها ارغوانی و سرخ و زرد بودند و یک پروانه ی خیلی بزرگ نارنجی از پشت پنجره مان رد می شد و فکر می کردم اگر پنجره را باز می کردم و می آمد داخل خانه دیگر این همه قشنک نبود. همین دست نیافتنی بودنش بود که زیبایش می کرد.
. نجمه گفت این کتاب در طاقچه است و مجانی هم هست. دانلود کردم و دیدم مترجم ش هم دوستم است. امین که با هم داستان می نویسم و می خوانیم و واقعا هم داستان نویس خیلی خوب و دقیقی ست.
.
جهنم. بهشت. مرا برد به تنهایی های یک زن. به امید و جهنم شدن زندگی اش.
.
"مادرم همه ی روز منتظرش بود. چیزی که باعث می شد او ساری نو بپوشد و موهایش را شانه کند."
.
" درمورد همه ی چیزهایی که او با پدرم اتفاق نظر نداشت با عمو پراتاپ مشترک بود. عشق به موسیقی، فیلم و خانه هایشان که در چند قدمی کلکته بود. مغازه های مشترکی که می شناختند. اتوبوس ها و مسیر تراموا و..."
.
" مادرم با پراتاپ صدا کردنش هیچ مشکلی نداشت. چون از او کوچک تر بود ولی هیچ وقت پدرم را به اسم کوچک صدا نکرده بود."
.
" پدر ذاتا ادم راهبی بود.با کارش ازدواج کرده بود. با تحقیقاتش ودر پوسته ی سختی زندگی می کرد که ما نمی توانستیم به آن نفوذ کنیم. میلی به کم و زیاد کردن برنامه های روزمره اش نداشت. صبح ها حبوبات و چای، سبزیجات مختلف بعد از شام."
.
" گاهی موقع غذا دادن به هم می گذاشتند انگشت هایشان چند دقیقه ای توی دهان بماند. اینجور مواقغ پدر و مادر سرشان را پایین می انداختند."
.
" بودن من در صندلی عقب ماشین به آنها اجازه می داد برای آینده تمرین کنند و روی ایده ی تشکیل خانواده ی خودشان کار کنند."
.
" در ادامه ی ان روز مادر فنجان عمو پراپ را درون سطل آشغال ریخت. تکه تکه شده و سه چسب زخم روی دست مادرم."
.
" بعد از نامزدی عمو پراپ ودبورا شروع به محو شدن از زندگی ما کردند."
.
"من هم سروکله زدن با مادرم را شروع کردم. زیاد ماندن داخل اتاقم. من از نیاز داشتن به او دست کشیدم. درست مثل کاری که عمو پراپ کرد."
.
" این زن اولین جشن شکرگزای من را در خانه شان در آمریکا مهمان کرد. اولین عذا دور میز شکرگذاری بود. اگه اون غذا نبود برگشته بودم به کلکته."
.
" به کشل عجیبی وقتی پدر و مادرم به پیری نزدیک شده بودند او و پدرم عاشق هم شده بودند. به نظرم غیبت من در خانه در دوره ی کالج موثر بود."
.