
گودی را که می خواندم اصلا کشش و جذابیت سایر کارهای لاهیری را برایم نداشت و به عنوان یک دوستدار راستین جومپا برایم عجیب بود. با توجه به اینکه این کتاب از کارهای متاخر اوست.
گودی، گل درشت بود و اطلاعات و دانسته های تاریخی و انقلابی درباره ی هند و ماجراهایی که در زندگی دو برادر رخ داد تا یکی را به آمریکا بکشاند و دیگری را به هند و ماندن و انقلاب و ایده های کمونتیسم، به خورد رمان نرفته بود.
انگار صرفا مشاهده و خوانده شده بود و بعد تایپ شده بود. قسمت های تاریخی را من اسکیپ می کردم چون شخصیت های رمان انگار جدای از آن در حال زندگی کردن بودند.
به نظرم اطاله های بسیاری داشت زندگی سوبهاش در آمریکا به راحتی قابل حذف بود و به روند شخصیت و زندگی او ایرادی وارد نمی کرد و البته شاید بعد از خواندن همنام و مترجم دردها و به دیگر سخن همه ی روش های جومپا برای قصه گویی رو شده بود.
مثلا زندگی کردن به یک دختر آمریکایی که در همنام هم اتفاق می افتد و در داستان بهتشت و جهنم هم رخ می دهد و همه ی این عشق ها سرانجامشان ناکامی و نابودی ست و بعد از مدتی تمام می شود و فرد مهاجر هندی به ازدواج با یک دختر هندی یا نسل دومی رو می آورد و آن هم به شکست منجر می شود.
در اینجا ازدواج با دختر هندی، ازدواج با زن برادرش بودهکه عاشق فلسفه بوده.
مثلا همین فلسفه خوانی زن برادر به شدت فخرفروشانه و از رمان بیورن زده است. اینکه هر دقیقه از زمان به مثابه ی یک امر فلسفی حرف بزنیم. (به لحاظ چهار سال فلسفه خوانی در دانشگاهی که خدایگان فلسفه ی ایران در آن به سخن پراکنی مشغول بودند می دانم که چقدر این دغدغه، سطحی و در لایه ی اول از آب درامده.)
این دختر هم مثل زن گوگول در همنام یکروز غیب می شود و دقیقا هم به همان شیوه محو می شود و در خانه پیدایش نیست. هر دوی این دخترها هم دانشگاهی هستند و در حال تز نوشتن. ( جومپا شخصیت هایش را و خودش را در رمانها با پیچ و قوسی کوتاه تکرار می کند.)
مطول بودن کتاب تا آنجاست که ما تا نسل بعدی دختر سوبهاش و بچه دار شدن او را می بینیم.
.
افلاطون می گه " هدف فلسفه اینه که به آدم یاد می ده چطوری بمیره."
.
" خوراک مرغ و قارچ که با شراب پخته شده بود و بعد از غذا هالی چند برش کیک سیب و دو فنجان چای لیمویی آورد."
.
" پدر و مادرش از اینکه رودآیلند جایی ندارد که در آن بشود لباس سفارش داد و دوخت تعجب می کردند. این اولین نکته ی جزیی آمریکا بود که آن ها آشکارا به آمریکا واکنش دادند."
.
" آخرین نگاهش به کلکته از شب دیروقت شهر بود. از کنار دانشگاه تاریکی که در آن درس خوانده بود و به سرعت گذشته بود. از کرکره های پایین کتابفروشی."
.
" می ترسید کم کم سوبهاش را بشناسد. از قاتی شدن زندگی هایشان می ترسید. زا اینکه به هم نزدیک شوند."
.
" هیچ خبری از کلکته نبود. چیزهایی که شهر را نابود کرده بود. چیزهایی که مسیر زندگی گوری را عوض کرده بود و از هم پاشیده بود اینجا گزارش نمی شد."
.
گوری زمان را مشاهده می کرد و به دنبال آن بود که آن را درک کند. در فلسفه ی هندویی گفته می شد سه زمان گذشته و حال و آینده همزمان در خدا حضور دارد. خدا بی زمان بود ولی زمان ، خدای مرگ را تجسم می بخشید.
دکارت در تاملات سوم می گفت که خدا بدن را در هر لحظه بازآفرینی می کند. انگار که زمان به نوعی غذای جسم باشد.
.
" گوری هیچ وقت ابراز ناشادی نکرده بود. هیچ وقت شکایت نداشت. ولی سوبهاش همچنان امیدوار بود آن دختر خندان بی دغذغه که در عکس اودایان فرستاده بود را از او بیرون بکشد."
.
" گوری می رفت کتابخانه یا سر کلاس تا درس بخواند. چون در خانه جایی برای کار کردن نبود. دری نبود که آن را ببندد. میزی نبود که وسایل کارش را در آن پخش کند." - من را یاد اتاقی از آن خود ویرجینا ولف می اندازد.
.
" داشت در کاری شکست می خورد که هر زنی روی زمین بدون اینکه زور بزند آن را انجام می داد. کاری که نمی بایست تقلا تلقی شود، تقلا از آب درآمده بود."
.
" بلا تن نمی داد به ثبات و آرامشی که سوبهاش کار کرده بود تا برایش فراهم کند. راه غریبی را از خودش درآورده بود که به چشم سوبهاش نامطمین بود و بی ثبات. راهی بود که در آن سوبهاش جایی نداشت."
.
" بعد از آن همه مدت آلمانی خواندن در دهه ی چهل سالگی یک سال هم به عنوان پژوهشگر مهمان در دانشگاه هادلبرگسپری کردن، حالا دیگر می توانست با پروفسور ویس، آلمانی حرف بزند."
دقیقا اشاره به زندگی خودش که بیست سال ایتالیایی خوانده و دو سال هم در ایتالیا زندگی کرده و ایتالیایی حرف می زند.
.
" خود تنهایی شکلی از همدم بود. سکوت قابل اعتماد اتاق هایش، آرامش ایستای شب ها، این امید که همه چیز را همانجا که گذاشته پیدا می کند.کم کم وابسته ی این تنهایی شده بود. رابطه ای رضایت بخش و پایدارتر از سایر رابطه هایی که در زندگی تجربه کرده بود.
.
قسمتی که دختر آمریکایی بلا در بروکلین به همراه ده نفر دیگر زندگی می کند و همه هم هنرمند و فیلمنامه نویس و طبقه ی روشنفکر به عینه در سانست پارک پل استر که خودش هم نویسنده ی نیویورکی ست و لوکیشن داستان هم بروکلین است آمده. تکرار کامل و عجیب.
.
دو تا نکته هم که هب نظرم هم در رمان ها و هم در فیلم های آمریکایی واقعا تبدیل به کلیشه شده. سینگل مام بودن دخترها و تصمیم فداکارانه شون برای به تنهایی بزرگ کردن بچه ها بدون اینکه به پدر بچه خبری بدهند.
و دیگری لز و گی شدن آدم های تنها و معمولا از طبقه ی روشنفکر در میانه ی زندگی. همین استاد فلسفه هم با یکی از دانشجوهای دخترش می خوابد.
.
این قسمت را خیلی دوست دارم. بازگشت گوری به هند بعد از بیست سال و دیدن نسخه ای جوان از خودش پوشیده با ساری و سوار بر یکی از اتوبوس ها.
.
" به خانه ای رسید که زمانی قرار بود در آن با اودایان پیر شود. خانه ای که در آن بلا را حامله بود. خانه ای که ممکن بود بلا در آن بزرگ شود."
.
" ولی دوستش داشت. این دختر کتابخوان را که به زیبایی خودش بی اعتنا بود و روی او تاثیر زیادی میگذاشت را دوستداشت."
..