
کتاب را در کافه پنیرای نیویورک کنار دو دختر چینی که داشتند روی یک پروژه ی عکاسی کار می کردند تمام کردم. نفسم بند نمی آمد. احساساتی بودم و حوصله ی آدم ها را نداشتم و انجا هم مثل همه ی فضاهای داخلی امریکا زیادی سرد بود. گذاشتم کمی از احساسات غلیظم کم شود تا راجع به کتاب اینجا بنویسم.
واقعیت این است که کتاب پر بود از تحقیق و مطالعه. یکی از استخوان دارترین رمان های فارسی ای که در این سال ها خوانده ام. نویسنده و راوی هر دو تاریخ و ادبیات و دانشگاه و فضاهای خاص و دورافتاده و فراموش شده ی تهران را به خوبی می شناختند و این من را برد تا اعماق داستان.
با نون هم از کتاب حرف می زدیم و او هم می گفت نمی تواند یکجا کتاب را بخواند. از بس دردها توی دل و روده ی ادم خط می اندازد. از بس آنجا که تنسگل پریود شد من تمام بدنم درد گرفتم و چشم هایم سرخ شد. از بس به بچه های کار نزدیک شده بودم.
ریحانه برایم تعریف می کرد. از وقتی که دانشگاه رفته من اینجا زندگی می کنم و این باعث می شود او کلی داستان های مگو و رازهای دور و دراز برای خودش داشته باشد. عضو جمعیت امام علی شد و از طرف دانشگاه تهران رفت دروازه غار و به بچه ها درس داد. هنوز هم می رود. داستان هایی که تعریف میکرد را می شنیدیم و غصه می خوردیم اما نمی فهمیدیم. درک نمی کردیم انگار. توی کتاب آمده اینجا یک جمله هایی می شنوید در حد اونامونو و نیچه. ریحانه هم همین را می گفت. جمله ها و نامه هایی که کبری شاگردش برای ریحانه می نوشت آنقدر بزرگ بود که ادم را ترس برمی داشت که واقعا این را یک بچه ی سیزده ساله نوشته؟؟
نوشته بود و برای ریحانه تعریف می کرد اینکه در سیزده سالگی ازدواج نکرده همه به او انگ خراب بودن می زنند. ریحانه می گفت فرهنگ کولی هاست و ما می فهمیدیم و نمی فهمیدیم. یکر روز هم ریحانه در تلگرام نوشت کبری فرار کرده و معلوم نیست کجا رفته.. شبیه قصه ها بود. قصه های واقعی ادم هایی که دارند در کنار ما و دور از ما یک گوشه ای زندگی می کنند.
.
برگردیم به کتاب.
شروع کتاب عالی بود و من را یاد" زن در ریگ روان " نوشته ی کوبوآبه انداخت. " امروز درست یک هفته است که لیان جفره ای دانشجوی ارشد ادبیات فارسی ناپدید شده."
داستان در چند لایه ی تاریخ و شعر و گذشته و آینده و عشق و طبقات متفاوت اجتماعی روایت می شود. طبقاتی مثل زندگی در جنوب ایران با شغل هایی مرتبط با دریا و قاچاق، دروازه ی غار و کولی ها و غربتی ها، سولماز صولتی دختر تبریزی ای که اخلاق های خاص خودش ار دارد. جاه طلب است و نمی تواند از اینکه رتبه ی یک دکتری شده است خوشحال نباشد. دوست دارد خیلی خودش را توی ماجرای لیان و گم شدنش نیندازد حتی از لیان خواسته بود ماجراهای دوازه غار را برایش تعریف کند و با مسواک لیان ناخون هایش را تمیز می کرد و..
شخصیت ها خیلی کار شده اند. شخصیت جهانگیرخان صوراسرافیل. شخصیت شمسایی و فضای دانشگاه که من را به شدت برد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران اما با توجه به اینکه جلوی دانشکده مجسمه ی سعدی ست فضا باید یا بهشتی باشد یا علامه. ولی یک مشکلی که اینجا هست اینکه دانشکده به عنوان بزرگترین مرجع ادبیات خاورمیانه است که نمی تواند غیر از دانشگاه تهران باشد؟ نمی دانم شاید صرفا در دنیای داستان است. اما به شدت فضای دانشگاه و روابط و ادم های دانشگاهی به جزییات و دقت پرداخت شده اند. زیاده خواهی ها. عدالت طلبی ها، جار و جنجال ها، عشق لیان به شمسایی من را یاد دو تا ماجرا انداخت.
یکی من را برد به داستان " روی ماه خدا را ببوس" که عشقی برعکس بین استاد و دانشجو رخ می دهد و یکی زمانی که یکی از همکلاسی هایم عاشق استاد خیلی مطرح فلسفه شده بود در دوران دانشجویی. استاد جوانمان تازه از آلمان برگشته بود و دانشگاه تهران و گروه فلسفه را واله ی خود کرده بود. همکلاسی ام مثل لیان برایش نامه می نوشت. برایش می مرد.
.
برگردیم به کتاب. زبان قوی و قلمی شیوا و سختکوش و شاعرانه ادم را به رشک وامی دارد. من واقعا از این قلم درد زیبایی کشیدم. یعنی هم سخت خوان بود و هم زیبا و متین و با طمانینه.
" خدایان دوست ندارند آدمیزادگان دون مایه به قلمروِ آن ها نزدیک شوند.می ترسند اسرار خدایی شان فاش شود. مثل شعبده بازهای پیری که لرزش دست شان را زیر شنل های سیاه شان پنهان می کنند. خدایان در گروه دانشگاه هم می ترسند بی سوادی شان لو برود و هیچ دانشجوی خودباخته ای هم حتی دنیال شان راه نیفتد برای کیف کشی."
.
" سولماز ای گیل گمش ابله من، انکیدو نمرده. تو چقدر خری. من دنیال شمسایی، سوار لنج شکسته و فروخته شده ی پدرم، به دریاها زده ام."
.
یکی دیگر از ویژگی های کتاب تسلط عالی بر اسطوره های ادبی و استفاده ی به جا از ان ها در داستانی ست که دارد در بطن زندگیوافعی رخ می دهد اما چون راوی دکتری ادبیات دارد در یکی از دانشگاه ها خوب کشور همه ی این قصه های سنگین و زبان شاعرانه و سخت از دهان او کاملا موجه و پذیرفته است.
.
" قبلا فکر می کردم عادت کردن قانون نانوشته ی خوابگاه است اما حالا می بینم جهان شمول تر از این حرف هاست. عادت می کنی. اول به خودت. بعد به هرچه پیش آید. هرچه اوضاع بدتر باشد، ضریب عادت، تصاعدی بالاتر می رود."
.
" بیشتر ادم هایی که می شناسم تحمل یک آدم سرزنده را ندارند. کسی که سرزندگی اش را به تو یادآوری کند که مرده ای یا در حال مردنی. وقتی خیال شان راحت شود از اینکه یک گوشه افتادی دیگر کاری به کارت ندارند."
.
یک چیز دیگری که من خیلی دوست داشتم استفاده از کلمه و فریزهای خاص است. یادداشت شان می کنم تا یادم بماند." یک کله تا دکترا دویده. میخش را حسابی کوبیده به ماتحت پایتخت." " نشسته بود به نوشیدن چای. تارونه انداخته بود توی قوری و چای بوی نخلستان می داد." " یک زن جنوبی که شروه می خواند مخصوصا اگر قبل از خواندن از گریه خش دار شده باشد، صدایش غمگین ترین صداست." من با این جمله گریه کردم. چقدر لطیف بود.
" لیان مبتلای کولی ها شده بود. مبتلای دردسرهایشان." " چندبار با بن لادن خوابیدی؟:) :)"
" درخت گردو، درخت آزادی، درخت آرش برهانی، درخت پدربزرگ، درخت آزادی" " فضای مکدر اینجا هم عادی می شود مثل هر زخمی" " شبیه بوی برگ گلابی وقتی برگش را بین دو انگشت فشار می دهی."
" با لهجه ی تهرانی صد سال پیش حرف می زد شبیه نثر قایم مقام فراهانی." " قهرمان به عنوان جایزه در مرجله ی بعد به صورت ادم معمولی زاده می شود که از هیچ چیز سر در نمی آورد."
" مردم نمک نشناس،خنجرآجینت می کنند."
" پدر می رفت داخل قماره که اتاق ناخدا بود."
" از آن به بعد لیان دیگر پایش را توی هیچ لنجی نگذاشت."
" روزهای دم سال نو، لب دریای بوشهر خون جوشانه."
"یک شوط می تواند تو را برگرداند به اهر." ریشه ی سه حرفیه شیطان را پرسیده بودند.
" درست رنگ برگ های اخرایی تبریزی های اهر در اول پاییز."
" بوی کاج هرس کرده."
" راستی می دانی امروز بادروز است؟"
" می خواستند درخت بید دانشکده را قطع کنند زیرا زیرش موجب فسق و فجور شده بود."
" به صلابه کشیدن."
" نشانه ی محرز بی گناهی بود."
" بده بستان و پاداش و پادافره ی اعمال"
" موهای پینار بوی دریای مدیترانه می داد. بوی دریای آفتاب نزده."
" عقرب زلف کجش با قمر قرین شده بود."
" سروهای تازه هرس شده."
" درخت کاج مطبق"
" بخش ترک محافظه کار من برگشته."
" احساس غبن می کرد."
" زن های کولی با زیبایی بدون مرز"
قصه ی سمک عیار که افشین و بودلف را می آورد. " مثل تهمینه در هول و ولای یک عشق یک شبه با رستم بخوابی و سهراب را به دنیا بیاوری."
- رحیم سنجاب. ممدفیوج- عجیف. تنسگل. وحید جمعه. تورج نجی. جوادجوکی
" قطاری به درازای عمرمن. مطنطن و رازآلود."
گوالیده یعنی ته گرفته
بیمارستان لقمان را روی جدم جهانگیرخان سوراسرافیل ساخته اند.
"باران، بوشهر را با شلال ریزی به دریا دوخته بود."
" چشم هایم پرچ می شود توی چشم هایش."
" من در این جفره ی اهل غرق می مانم."
" چهانگیر که دل در گرو عشق مانوس داشت. موهایش به بلندی ارس. سینه هایش سهند و سبلان. کلامش زاینده رود. پوستش به صافی رمل های لوت بعد از خوابیدن طوفان."
" کپک اوغلی"
" هی هاجر با بیم و امید هروله کند از صفا تا مروه."
" خانه های درهم گوریده."
" تهمت فرمطی بودن را بزاید."
.
" شمسایی فلسفه ی غرب درس می داد و تحلیل مثنوی و حافظ و هر متن راز آولدی دیگری که بتواند افسانه برپا کند." این قسمت رازآلودبودگی توامان با فلسفه و مثنوی و حافظ و افسانه در دانشکده ی ادبیات چیزی ست که به راحتی دلم را می برد. که خنده دار است اما می توانم هزار سال قصه ببافم و پا روی پا بگذارم و برگردم به ان چهار سال جنون واره ی فلسفه خوانی که پر از رمز بود و راز و پر از ادم هایی که هر کدام شان را انگار از یک قصه بیرون کشیده باشی. قصه های متحرک دانشکده ادبیات دانشگاه تهران...
.و
اینکه همه ی دانشجوها به هر قیمیتی می خواهند تهران بمانند و اصلا نصف قبول شدگان ارشد و دکتری به همین دلیل درس می خوانند. چقدر این قصه را هم در دوره ی ارشدو هم در دوره ی لیسانس دیده ام. من همیشه آروزی خوابگاه زندگی کردن داشته ام و ادم های خوابگاهی وقتی اینرا می شنیدند می خواستند با یک چیزی بزنند توی سر خودشان و من که یعنی بچه تهرانی ها خفه... یا ماجرای گلی می اندازد من را که تابستان تهران ماند و کار کرد و با هم برایش دنبال خانه می گشیتم و چه اتفاق های عجیبی افتاد. چه ادم های ترسناکی به تورمان خوردند. خودش یک قصه است...
.
" امشب به این نتیجه رسیدم که گم شدن بدترین اتفاقی ست که برای یک نفر ممکن است بیفتد. یک پایان کامالا باز برای یک اتفاق کاملا بسته."
.
" این گوشه از دنیا حادثه زیاد و آدم دم دست ترین موجود زنده است. بنابراین حادثه باید خیلی بزرگ باشد وگرنه آب از آب تکان نمی خورد."
.
حضور مرد بی وزن در داستان من را یاد نگاه های از گوشه ی دیوار بوف کور صادق هدایت می اندازد. مرد بی وزن که در آخرین فصل به مثابه ی مرگ عمل می کند به نظرم زیادی حضور دارد. البته بی کاربرد ول نمی کند وجودش را اما می توانست کمرنگ تر باشد.
.
" لیان به ظرافت فهمیده بود که اولین تیر باید به نقطه ی حساس سر اصابت کند نه دل."
.
یکی چیز دیگری که راجع به کتاب من را به وجد آورد. قصه های ریز ریز و کوچک کوچک است که مثل گرده های یک گیاه جاندار در سرتاسر کتاب پراکنده شده.
.
چه انتخاب تیربینانه ای. چهارشنبه سوری و قرین شدن با عشق. سکوت و فضای تاریک دانشگاه با هیاهوی بیرون و فضای شلوغ... این تضاد دیوانه کننده ست. فضاسازی ها واقعا هوشمندانه ست.
.
" بعد از هر نزدیک شدنی دوری لازم است. فرصتی برای بازسازی تصویری که از محبوب ساخته ای. تصویری که هرچه تلاش کنی با اصلش یکی نمی شود."
این جمله ای که من شدیدترین باور را در رابطه دارم. هیچ کسی ولی حرف من را نمی فهمد. باید بریزمش در قالب این کلمه ها. چه خوب گفته. چه دقیق رج زده...
.
نامه ی لیان به شمسایی که از دوماه حرف می زند. "و تن ناخدا لبالب شده از بلور تن ماه دوم." " جنباندن هزار شاه ماهی را در دلم حس می کنم."
.
"داستان قدیس مانویل شهید نام آخرین داستان اونامونو است که ایمان خود را به جاودانگی از دست داده است. با این حال هیچ چیز به هم کیشان خود نمی گوید تا خواب نرم ایمان ان ها را به هم نزند چون می داند ایمان برای " سبکی تحمل ناپذیر هستی" لازم است."
.
" قصه ها همه تکرارند. از پراپ و تودوروف."
.
" مراسم دفن قیصر امین پور بود. آن موقع با اتوبوس دانشگاه امدیم و برگشتیم." من برای این جمله می توانم تمام بشوم. جمله ای که من را می رساند به یازده سال پیش وقتی گفتند خط ش طبقه ی چهارم دانشگاه روی تخته جا مانده. پله ها را از طبقه ی دوم که گروه فلسفه بود تا طبقه ی چهارم که گروه ادبیات بود بالا رفتیم و جامانده بود یک بیت از شعر از او.. از او که راه می رفت و سیگار می کشید و موهای بلندش را از پشت می بست و آن روز همه ی بچه های ادبیات چقدر گریه می کردند. توی حیاط دانشکده در محضر مجسمه ی فردوسی آرام آرام روی دست و شعر بردندش... همه جا عکس ش با شعری از او پخش بود. توی دست های من یک مقوای سفید و سیاه بود با عسکی از او و این شعر که " و قاف حرف آخر عشق است انجا که نام کوچک من اغاز می شود." من آنروز با این مقوا در دست رفتم بلوار کشاورز. او امد.. ان روز من به طرز عجیبی عاشق شدم....
.
" از دامنگیریِ قصه ها ترسید. از واگیرشان."
.
" خانه بوی خالی می دهو همه فکر می کنند باید بروند. فکر می کنن با رفتن کارها درست می شود. خلیج توی تاریکی خلیج نیست. حیوان درنده است."
.
" تمام سرنوشت ها همه ی قصه ها از پیش نوشته شده. هر کسی می آید و نقشش را بازی می کند. چقدر این قصه شبیه مانو در اساطیر هند است و چقدر داستان مانو شبیه داستان گیل گمش است و آن شبیه تورات و همه ی این ها می رسد به نوح. گیل گمش هم طوفان خودش را داشت."
.
.
" همه فکر می کنند یک زندگی آرام و بی دردسر بزرگترین مشکلش عادی بودن همه چیز است. اما وقتی زندگی ات پر می شود از ماجرا هم قصه همین است. حتی هیجان انگیزترین ماجراها هم عادی می شود. خود هیجان هم عادی می شود."
.
" انکیدو بخواهد و نخواهد انکیدو است ولی گیل گمش باید انتخاب کند گیل گمش بودن چقدر می ارزد.درواقع تمام کردن قصه با گیل گمش است. با ان بخش غیرخدایی اش. آن بخش انسانی که باید نقطه ی آخر را بگذارد."
.
" لیان احساس کرد جایی میان جناغ سینه اش حفره ای باز شده و تمام دلخوشی هایش از میان آن حفره دارد خارج می شود. درست از میان جناغ سینه که پدر با لنج کهنه رد شد و رفت و رفت به سوی آسمانی که دو ماه در ان همزمان طلوع کرده بود."
چقدر زیبا و شاعرانه اخه...
.
" چشماش حمیرا بود. تو این نگاه را نداری. چشم هات سوز ندارد. لبات باریکه. موهات سیاه سیاه نیست. رنگش ول معطله. تف تو گور هرچی زن موسیاهه اگر دست به رنگ موهاش بزنه. آنا موهاش را زرد کرد. رنگ عن. تنگسل موهاش هم عقرب بود."
.
" این ماشین برای این آدم شخصیت دارد. مثل پاره ی تنی که بخشی از هویتش را می سازد."
چقدر این ادم را در نیویورک دیده ام. ادم های پولدار وال استریتی با صفرهای باشخصت جلوی نام هایشان.
.
" گاهی قتل و دزدی معناهای دیگری دارند. هر قتلی کشتن نیست. هر دزدی ای بردن نیست. گاهی پس گرفتن است."
.
" چقدر دوست داشتم حوصله ی دوست داشتن این آدم را داشتم."
.
" وطن فقط در شعرها وطن است ان هم در سرزمینی که از هر دو نفر سه نفر شاعرند."
.
" نیمه کاره ماندن از مرگ بدتر است."
" هولناکی و تلخی مرگ از همین ناتمامی ست. اما بعضی ها به شکل غم انگیزی ناتمام تر از بقیه اند."
.
"فلامینگوهای صورتی دریاچه ی غمگین ارومیه دوباره برمی گردند یا نه"
یک جمله ای دارد سلینجر در " این ساندویچ مایونز ندارد." که راوی داستان نگران مرغابی های ردیاچه ی سنترال پارک نیویورک است.
.
ز تمام شد. ناتمامی تمام نمی شود. چه اسم زیرکانه. از بهترین کتاب های امسال بود واقعا...