از این کتاب بسیار شنیده بودم که یکی از رمان های تاثیرگذار ادبیات است. از زبان جناب شهسواری شنیده بودم و اینکه جایزه ی گلشیری نیز به این سخن صحه می گذاشت.
چرا این کتاب مهم است؟ به این دلیل که کتاب هایی که از زبان یهودی ها و کلیمی ها نوشته باشد و به نوعی شخصیت اول کتاب این دین را داشته باشند ودر ایران زندگی کنند بسیار کم و نادر است. و تا حید توانسته رفتار تلخ و شیرین ایرانی ها با اقلیت هایی که در پناه شان زندگی می کنند را نشان بدهد.
اما در نهایت با خواندن کتاب چیزی که به دست آوردم در زمینه ی کلیمی ها و یهودی ها صرفا در حد تفاوت کلمات بود و باید تحقیق عمیق تر و جاندارتری انجام می شد تا دل داستان می نشست. مثل کاری که خانوم عبدی در رمان ناتمامی کرده اند. پژوهش ژرف به همراه زبانی غنی و متنی گرم.
ایده ی کتاب درخشان بود اما در ادامه بسیار کند و با اضافه ها و حشوهای فراوان پیش می رفت. می توان یک داستان کوتاه قوی از این داستان بلند بیرون اورد.
روایت ادنا و ایلیا ومونا و جواهرجان و پدر و مادری سرد و موسی و شهریار...
 شخصیت ها تا اندازه ای برای داستان زیاد هستند و به غیر از شخصیت اول که با او هم نمی شود زیاد احساس نزدیکی داشت سایر کاراکترها اصلا پرداخت نشده اند. نوعی عجله نویسی...
فضاهای شهری که توضیح داده می شود انگار روی داستان سوار نمی شوند و می شود در خواندن از رویشان گذر کرد.
.
حضور داستان ترنج و نارنج که از بچگی با شخصیت همراه می شود انقدر قوی و پخته نیست که داستان کتاب را بتوان همراهش کرد و به نوعی چیزی فرای سانتی مانتالیسم ندارد.
.
نمونه ی خوب داستان یهود و مسلمان را می توان اسفار کاتبان خواند. با نثری جان دار و داستانی پخته تر.
.
شروع کتاب اما بسیار دوست داشتنی و فوق العاده است. "نیست."
.
"تلفن تار شده بود و گل وسط قالی دو تا شده بود. چشم هایش را بسته بود تا اشک از گوشه ی چشم هایش پایین بریزد. گل قالی دوباره یکی شده بود."
.
"بوته ی نسترن آن سال خودش را تا تراس بالا کشیده بود. فقط یک هفته گل داد و او باید در این یک هفته عطر آن را برای یک سال در ریه هایش ذخیره می کرد."
.
"شهریار آن وقت که هنوز لباس عروسی دوده نگرفته بود مهربان بود ولی بعد که لباس عروسی دوده گرفت و چرک شد حتی نمی گفت می گی چی کار کنم. حتی نمی گفت خودت خواستی. سوییچ ماشین را برمی داشت و در را پشت سرش طوری می بست که زلزله ی خفیفی به جان خانه می افتاد."
.
"شهریار اول عاشق غذاهایش بود.پیراهن لعنتی دوده گرفت دیگر آن ها را دوست نداشت. بعد ترشی هایی را که می انداخت دوست نداشت. همه، همه چیز از آن پیراهن لعنتی شروع شد."
.
" تو به این خونه تعلق داری. هر جا بری سایه اش دنبالته. می خوای بری مسلمون دسته دو بشی."
.
" یک نفر از مغازه ی بغلی به یک مشتری گفته بود این ها جهودند. کثیف اند. نجس اند. حرام است ازشان خرید کنی."
.
" می دونی اگر می دونست تو کلیمی ای خونه رو بهمون نمی داد. یعنی اگه ماشینتو تو پارکینگ یکی از همسایه ها پارک کنی نمیان بگن لطفا جاشو عوض کنید. ساختمونو به هم می ریزن. اگه آش نذری بپزن برای ما نمیارن. یعنی هر روز یه بامبولی درمیارن."
.
" من و جواهرجان می رویم به سرزمین موعود اسراییل."
.
"عید فطیر. عید پسیح. یایین- شراب. شالم علخم- سلام علیکم. گوییم- مسلمان. بن اوری-یهودی. آاون- حرام. آسور- حرام. ثواب- میصوا.  پول-شلمه. "
.
" ما حلق می خوریم ولی قوم بنی اسراییل یک ماه تمام لجن خوردند."
.
"تلفن زنگ می خورد. می خواهد خبر مرگ مامان را بدهد شاید یا مامان در حال احتضار یک بار دیگر او را ببنید. تلفن را نمی تواند بردارد."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید