سلام بر ابوتراب و جان کلامش
.
به چهار قصه باید تعظیم کرد در این کتاب
. داستان تفریق خاک. اموزگار. یک داستان عاشقانه. داستان ویران.
.
و حیرت همیشگی در برابر واژگان او که جان در بدن نماند.
.
داستان پیک نیک. مرثیه باد. قاصد و رویا و کابوس در مراتب پایین تر قرار می گیرند.
.
"پدر با ان ها انس دارد و در آنجا بیتوته می کند."
.
"متفق القول" "اغبار" "شمایل هرزه گرد" "عاصی" "فوج"  "عورت نمایی که گویا شیطان رجیم را هم منزجر می کند."
.
"علی الصول"
"مماشات"
"تبانی می کند و توطیه می چیند."
"تحت الحفظ"
"نظم و نسق"
"جز ماترک خاندان هستند."
"اعوان و انصار"
"ماکولات"
"بغضی در گلویش آماس کرده."
"روی تل خاک می ریزد."
"صدای هقه ای در گلویش مانده"
"شمایل ناسور"
"آن ها با هم خو می کنند."
"هرجایی  از باغ فصلی ست."
"تن عاصی"
"آونگ"
"هاله ی کهربایی"
"ان ها که از مهلکه ی جسم گریخته اند."
"مثل انحنای شاخه های تاک"
برگ های پنجه ای و ساقک های پیچ"
"حتما از مستی ست که ضمیر فاعل بین من که نویسنده ام و او که قربانی ست جا به جا می شود."
"ابریق ها" "زفاف های عتیق" 
.
قاصد داستان خواهرشان ناهید که گم شده است و زنی که رازها را می خواند و هزار قاصد دارد که می تواند به گوشه های دنیا بفرستد و وجب به وجب دنبالش بگردند."
.
یک داستان عاشقانه یکی از داستان های حیرت آور مجموعه است.
.
"تا حداقل حضور او در حدفاصل کلمات احساس شود."
.
"نویسنده ای که برای اولین بار داستان عاشقانه ای می نویسد عاشقی را می ماند که کمی حاضر است و کمی غایب"
.
بعد از سی سال جنازه ی عاشق را می آورند و قیافه اش تغییر شکل داده بود.
.
"شاید اصرار عمو در ان گفت و گوی تلفنی که گفته بود پسرجان عاشقانه بنویس وصیتی بود بر نوشتن این داستان."
.
"سال ها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچ کس گریه نمی کند و طوری از گذشته صحبت می کند انگار در سفر است، انگار در شهر ناشناسی ست که امکان ارتباط با آنجا نیست."
.
داستان اموزگار از آن داستان های خاص که حول محور راز و فسون و کلمه می چرخد.
.
"به همین دلیل لهجه ی موروثی صدای اجدادش را از یاد برده بود و به گلوگاهش راهی نداشت."
.
"تنها یک بار در سال های دور درویشی را به حوالی انجا می رساند که گفته نشانی انجا را در تذکره های قدیمی پیدا کرده که مردمی نیمه وحشی دارد و تصمیم گرفته به عنوان سالک راه حق به آنجا برود و مثل آموزگاری صدای آن ها را مهیای گفتن کلمه الحق کند."
.
"گویا از کرامات پدر این بوده که به محض ورود خطابه اش را به همان زبان ماقبل از باستان ان ها می گوید."
.
"کلمات ملفوظ را در گویشان نشا می کرده."
.
"هیچ تنابنده ای ترجمان زبان ما برای گفت و گو با طایفه ی انسان نخواهد بود."
.
"گویا ان هد هد قبل از اینکه به کسوت انسان دربیاید، عاشق ان کنیز بوده و انگیزه ی اصلی به کسوت انسان درامدنش وصال معشوق بوده است."
.
و داستان ویران
عاشقانه ای که انگار ادامه ی اسفار کاتبان است.
.
"فارغ از داستان در شکلی که نوشته بودمت پیر می شدی."
.
"چه تقدیر شومی برایت نوشته شده بود که حامل چشم های خاکستری شروری از نسل اجدادی شرور باشی. زنانگی مکتوب تو"
.
"طرح پیکرت را فرو بریزم و با هییتی جدید بنویسمت."
.
"بوسه را بر لب هایت می نوشتم"
.
"بعد من نوشتم که شب می شود و شب شد."
.
"صدای تپش قلب سعید را می نوشتم."
.
"تو به او خو کرده بودی. این آسان نبود. آسان نیست که من بنویسم که تو به او خو کرده ای."
.
"و فوج کلمات تن کودکان چشم خاکستری که بر صفحات کاغذ سفید به دنیا اوردی، قد کشیدند و در ویرانه های داستان سرگردان اند."
.
"اتوبوسی که تو را در این جمله به سفر می برد، مستهلک است."
.
"جیپی از انتهای جمله می آید و جلوی پای تو ترمز می کند."
.
"کلمات جسد کوچک تو در متن نقره ای حوض پراکنده می شوند."
.
تو در برابر نویسنده بنشینی و نویسنده نه با صدایی از جنس کلمات که با صدایی از جنس صدا که هوا را مرتعش می کند به تو بگوید" به بزرخ داستان ها نرو و در کنارم بمان. با تو من هیچ زن دیگری را نخواهم نوشت. برای همین است که حرف های تن تو را در آب و هوا جست و جو می کنم."
.
با نوشتن جمله آخر چشم هایم دوباره و هزار باره خیس شد... آه از این داستان و این جمله...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید