
.
زن بودن، رابطه ی جنسی و لذت زنانه از تن از دیگر موارد مهم نوشته های اوست.
.
"وین را انتخاب کردم چون زبان مردمش را نمی دانستم."
.
"وقتی پدرم سفیر بود شش زبان به من آموخت. نمی دانست این زبان دانی چقدر بر رنجم خواهد افزود وقتی به ناگاه دریابم می توانم به زبان شش ملت سخن بگویم اما از ارتباط کامل با یک نفر ناتوانم."
به شکلی بی ربط به یاد مهمان 6زبان دان دیشب مان افتادم. او فرانسه و آلمانی و اسپنش و عربی و کردی و فارسی می داند و در سازمان ملل کار می کرده و در هاروارد و ام آی تی درس خوانده و نمی دانم 6زبان دانی اش او را تنهاتر کرده است یا شادتر. اما چیزی که بین او و غاده مشترک است این است که هردوی ان ها با بیست سال و چه بسا بیشتر زندگی کردن در بیرون از کشورشان هنوز خارج را خانه نمی دانند.
.
.
"بخشی از حنجره ی آن دستگاه بودم. برادرم را به کشتن دادم و بسیاری دیگر را."
.
غاده در این کتاب، به عنوان یک خبرنگار جنگی در صدا و سیمای فاسد ایفای نقش می کند و از دروغ هایی که به مردم می گوید بیزار می شود.
.
"جزیره ی نیلوفرخواران"
جزیره ای برای سکون و فراموشی و به هیچ فکر نکردن
.
"من از صدایت حرف می زنم نه از تارهای صوتی ات. به یاد داشته باش که تارهای صوتی دستت هنوز قطع نشده است. بنویس." "باید از انگشتانم حنجره بسازم. بنویسم."
.
"اکنون در وین هستم تا فراموش کنم."
.
"نوابغ این شهر بتهون، هایدن، موتسارت، شوربرت، اشتراوس کاری نکرده اند جز گوش دادن به نواهای پراکنده در فضای اثیری شهر و سپس برگرفتن و تدوین و پخش آن ها. این صدای حضور شهر است. صدای نفس کشیدن شهر با هرآنچه در خود دارد.با تاریخش و امروزش،با سنگفرش های محله های قدیمی.
"
"
.
"از هشت سال پیش وقتی دمشق را ترک کردم با همه ی دنیا آشنا شدم ولی با آرامش و یقین نه."
.
"مرا به قله ی قاسیون بازگردانید. دمشق را به قلب من بازگردانید."
.
"دانوب آبی اشتراوس گوش می دهم و گاهی هم راخمانیوف و چایکوفسکی و سیلیبیوس. اما دانوب، خاکستری ست نه آبی. فقط رودی معمولی ست مثل همه ی رودها."
.
بخشی از کتاب را در کتابخانه ی مرکزی شهر نیویورک می خواندم. هجرت در هجرت بود وقتی خانوم ژاپنی رو به روی من نشسته بود و ساکت در حالیکه با موبایلش چیزهایی تایپ می کرد بی صدا، اشک می ریخت و دست هایش می لرزید.
.
"و عکسی از فواز که انفجار پاره پاره اش کرده. دست او با انفجار کنده شده و در جایی دورتر افتاده. همان دستی که با آن نقاشی می کشید."
.
لحن زنانه ی غاده کمی هم مرا یاد اوریانا فالاچی می اندازد و خاطره گویی طبقه ی بالای جامعه اش مرا یاد لحن خاطره گویی های گلی ترقی.
.
"حریق تابستان" قدم زنی در گورستان شهر است. بسیار فضای گوتیک شاعرانه ای دارد. عشق بازی بیمارگونه در میان قبرها، وسواس پیدا کردن به هر شب به قبرستان رفتن
.
"تو ریکائدو را فقط به خاطر اسپانیایی بودنش ترجیح می دهی. این خون عربی اوست که جذبت می کند. تو هر نقابی برنی همچنان زنی عرب و صحرایی هستی و خواه ناخواه مجذوب هر چیزی می شوی که این واقعیت را به تو یادآوری کند."
.
"ساعت دوزمانه و کلاغ" هذیان گویی، سرماخوردگی و خلسه اش و در میان خلسه واگویه کردن خاطرات.
.
"نخستین بار که به من گفت دوستت دارم چنان گفت که قبلا احدی نگفته بود. ظهر، شاید از دفتر کارش زنگ زد و ناگهان گفت: "اعتراف می کنم که دوستت دارم."
.
"این چهره را با آن رنگ صحرایی اش بخشی از سرزمینی حس می کنم که دوستش می دارم. حتی وقتی برای اولین بار با او یکی می شدم، نفهمیدم این یکی شدن با اوست یا با زمین زیر تنم."
.
"گویی وقتی ای کشوری به کشوری دیگر کوچ می کنیم از روزگاری به روزگار دیگر می رویم."
.
"و این زمین را با همه ی فقر و درد و مویه و تندخویی ش دوست می دارم."
.
"این بار تن او طعن دیوار خزه گرفته ی مرطوب را داشت."
.
"در زندگی هیچ حقیقی نیست که ادم برایش بمیرد. حازم. و شهر، فاحشه ای بی حافظه و بی قلب است که هرکس در اختیارش بگیرد صاحبش می شود."
.
"هر صبح به کتفم دست می کشیدم و دنبال بال هایی می گشتم که باید بلند می شدند."
.
"اکرم رفت و دمشق را هم با خود برد. دمشقی که همچنان در دل لندن هم در آن زندگی می کردیم."
.
"ای دمشق چه رازی ست در تو که مرا به سوی باریک ترین کوچه های شاغور می کشد؟ چه گنجی در قاسیونت داری که هرجا باشیم چشم هایمان به بازگشت به سوی تو دوخته می شود؟"
.