
من به شکل غم انگیزی"بیژن نجدی" هستم.متولد خاش. گیله مرد.
داستان های ناتمام. از شاعرانه ترین و خیال پردازانه ترین داستان های ناتمامی بود که هم شعر داشت و نثر دلنشین و هم لایه هایی از قصه هایی که متاسفانه مرگ، نفس شان را گرفته بود.
.
"ماشین تحریری که پروانه همسر بیژن نجدی به او هدیه داده بود و سال بعد به دلیل تصادف، بیژن نجدی بسیار آسیب می بیند و مجبور می شود تا آخر عمر با عصا راه برود و ماشین تحریر را هم به دلیل هزینه های بیمارستان می فروشد."
.
"گرمای مرطوب زواله"
"درچادرهای اکسیژن دراز به دراز می کشم وبه صدای خاک گوش می دهم."
.
"مادرم کنار چرخ خیاطی نشسته بود ولبه ی دامنی را که برای مهمانی دوخته بود چرخ میکرد."
.
فضای سوگواری وعزاداری در داستاناول
.
"ما هفته های کسل کننده و دراز را دورمیزدیم."
.
"آن صرع مقدس را مادرم از آسمان گرفته بود."
.
"مردم از فشردگی وانجماد کلمات دور می شدند."
.
"پوستم تاریکی را میشناخت.صدای رحم را، صدای عبورخون در بندناف."
.
"پیشانی ام مثل پنجره سوارخ شده بود."
.
"پدر و وگذشته ای که دیگر در دسترس ما نبود."
.
"دستم را روی گرمای عبور مردم بگیرم و به تدریج تنم داغ شود."
.
"محافظین به باران دلگیر اطراف دریای خزر فحش می دادند."
.
"تمام ناخون هایش بوی زایمان می داد."
.
"تاریکی پوست نازکی داشت که گاهی با روشنی پنجره ای جر می خورد."
.
"وصیت تیمسار که او را مثل درخت بلوط ایتاده دفن کنند."
.
"کلمات وصیت نامه صدای یورتمه ی اسب هایی بود که لای عزیز و طلعت و ماه منیر رد شده بو."
.
"مرده ها گاهی سردشان می شود. ان ها می آیند خودشان را با خواب های ما گرم کنند."
.