اصلا قرار نبود از رومن گاری بخوانم اما در توضیح خودکشی اش جایی گفته بود باید این کتاب را بخوانید تا بفهمید. کتاب را جست وجو کردم ودر فیدیبو پیدا کردم و600 صفحه را بی وقفه خواندم. لذت اش بی اندازه بود. رابطه ی عمیق و بی نهایت این مادر و پسر، درد چیزی شدن که در تمام زندگی همراه او بود، سختی های بیش از اندازه رنج آوری که مادر همه را پنهانی بر دوش می کشید، شیوه ای که مادر برای دوری پسر ونامه ها در نظر گرفته بود. من به این کتاب 5 دادم. 5 ستاره ی کامل که شاید جز خیلی خیلی کم هاست. شاید 5 کتاب اینطور باشد.

.

"روزی ویکتور هوگو می شوی. روزی نوبل می گیری هنوز نمی دانند تو چه کسی هستی."

.

" تنها مسئله انتخاب زمینه ی درست بود و پس از مدت ها سرگردانی در موسیقی و نقاشی و بازیگری و خوانندگی و پس از تحمل شکست های کمرشکن به ادبیات پناه آوردم که در این دنیا پیوسته آخرین پناهگاه کسانی ست که نمی دانند سر پرشور خود را کجا به زمین بگذارند."

.

" نخستین تماسم با دریا هیچ گاه از خاطرم زدوده نمی شود. هرگز، به جز مادرک کسی یا چیزی را ندیده ام که تاثیری چنین ژرف رویم یگذارد. نمی توانم به دریا صرفا در قالب ضمیر" آن" بیندیشم. برای من،او زنده ترین، جاندارترین و پرمعناترین موجود زنده ای ست که در این جهان می زید. او پاسخ تمامی پرسش های ما را در دل دارد."

.

"مصییت واقعی این است که دیگر شیطانی در کار نیست که روحت را بخرد."

.

"مادرم هر روز ساعت 6 از خواب بیدار می شد. 3 4 تا سیگار می کشید و به بازار یوفا می رفت."

.

"احساس می کردم باید شتاب کنم و با سرعت بسیار، شاهکار فناناپذیری بیافرینم که مرا برای همیشه به صورت تولستوی جوانی درآورد واین نیرو را به من ببخشید تا تاج افتخارم را به عنوان قهرمان جهان، به پاداش رنج ها وجانفشانی های مادرم، به چایش نثار کنم."

.

در جوانی می فهمد که مادرش سال هاست انسولین می زند واو هرگز این را نمی دانسته.

.

"ترجیح می دادم از گرسنگی بمیرم اما رویای باشکوه مادرم را با درخواست پول در هم نریزم."

.

بخش هایی از زندگی رومن گاری شبیه به سلین می شود که ره دو در فرانسه ی زمان جنگ زیست داشته اند و به ارتش رفته اند ودر کشورهای دیگر عاشق شدهاند.البته سلین به تبع طبع بدبینانه اش آنچنان از عشق یاد نمی کند اما رومن عاشق دختری کولی می شود واو در اثر سل می میرد. مرگی غمانگیز.

رومن با نام های مستعار مینوشته و به همین دلیل توانسته دو بار جایزه ی کنگور را به دست بیاورد.

"هرگز تصور نمی کردم که کسی چنین اسیر یک صدا، یک گردن، شانه ها ودست ها شود. آنچه ناگفته ماند این است که ان دخترک چشمانی داشت که زیستن در آن چنان زیبا بود که از پس نمی دانم به کجا رو بیاورم."

.

 ز

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1397-06-08 23:51
چقدر قشنگ بود....چشمانی که بعد از غور در آنها نمی دانی کجا بروی..فقط می خواهی از بین آنها دیده شوی. از کادر خارج نشوی...
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید