Review

سه گانه ی آگوتا کریستف را خواندم و از این سادگی نوشتاری و سردی و تیزی خشونتش کیف کردم. برایم حیرت انگیزی بود. دو کتاب اول را بسیار دو.ست داشتم. شخصیت لوکاس را چقدر خوب درآورده بود. ان بچه ی سرد و پر از خششونت عاشق زنی می شود که از او سی سال بزرگتر است و عشق در نوجوانی اش با مادرانه بودگی که ن داشته است در هم تنیده می شود.

.

آگوتا کریتسف می خوانم واز این همه سادگی وموجز بودن و بی غل و غش بودن نوشتارش از زبان دوقلوها لذت می برم. فکرمی کنم کتاب "مردن با راهنمایی گیاهاندارویی" سبک روایی و لحن کور بودنش را بسیار مدیون این کتاب است.
اما با خواندن، با آفتاب، با قدم زدن در شهر، با کشف جایی که دیروز کشف کردیم و با او رفتیم- که تاریک بود وبار بود و کتابخانه وصندلی های چوبی و مبل های بزرگ به سبک فرندز داشت- با همه ی زیبایی های دنیا ناراحتم. خجالت می کشم.از خواندن. از کشف کردن، از لذت بردن از ادبیات، از فارسی ای که می ترسم روی جنازه اش زندگی بسازم، از همه ی این ها تک تک غمگینم. 
غم و وطن و مرزوخاک وتمام چیزهایی که داعیه ی نوستالژی وسانتی مانتال را با خود حمل می کنند، من را زخم می زنند. پنجره را باز کرده ام. بوی خاک می آید. بوی دریای شور و مرطوب، صدای پرنده ای که مینشیند روی تیر چراغ برق به عادت مانوس و آنقدر بلند می خواند که از تمام جوارحش، از تمام اعضای بیش از اندازه نحیف اش بعید است من را غمگین می کند. تلخ است که از همه ی زیبایی ها وطراوت های جهان، غم ببارد. غمی که از درون تو می جوشد وزنده است و تلخ می کند هرچه را که به درون تو راه می یابد خواه صدای پرنده ای باشد یا بوی رطوبتی از حوالی تابستانی که مطبوع است و ادم با خودش می گوید آن سرمای روانی به تابستان 22 درجه م ارزید.
.
بر گور وطن می گریم. وطن من اما آنجا نیست. وطن من فارسی ست. وطن من کلمه است و زبان وهمه ی تلخی از این نقطه است که آغاز می شود. به کریتسف فکرمی کنم. به نوزادی در بغل و کار کردن در کارخانه ای و گوش دادن به زبان فرانسه برای 16 سال ودر نهایت در 50 سالگی شکوفه دادن قصه هایش...
.
کریستف برای من از جومپا لاهیری شروع شد.جان او است این نویسنده و جومپا جان من است و کریستف و زندگی نوشتاری اش همه ی مهاجرت است. مهاجرتی که به زعم من وتمام ان ها که می نویسند و می خوانند از کلمه آغاز می شود. از زبان.درد است. او فرانسه می نویسد زیرا در کشورش جنگ شده است و مجبور است به فرانسه بنویسد.
شخصیت های او باید بنویسند واگرننویسند ونخوانند می میرند. مثل لوکاس که در همه ی شرایط می نوشت و می خواند. زیرا نوشتن چیزی شبیه به خودکشی ست.
.
دفترهای بزرگ بخش اول سه گانه به شدت ساده و سرد وپر از خشونت است. خشونتی پر از آرامش در خلال جمله های بی اندازه ساده و صاف و کوتاه. نوشتار این کتاب بسیار موجز و خاص است. کتاب اول از زبان دوقلوهایی بیان می شود که در سنین کودکی در جنگ گیر کرده اند وهمراه با مادربزرگ شان زندگی می کنند. در نهایت یکی از برادرها از روی جنازه ی پدرش که مین ها را نابود می کند رد می شود تا به آن طرف مرز برسد.
.
"ما او را مادربزرگ صدا می کنیم. او ما را توله سگ صدا می کند و مردم روستا او را جادوگر صدا می زنند."
.
"باید این کلمات را فراموش کنیم. چون حالا کسی به ما هیچ یک از این کلمات را نمی گوید و بار سنگین خاطره ی این کلمات را نمی توانیم تحمل کنیم."
.
"ماردمان می گفت عزیزان من هرگز شما را ترکنخواهم کرد. فقط شما را دوست خواهمداشت. این کلمات به لطف تکرار زیاد کم کم مفهوم شان را از دست می دهند و رنجی که به بار می آورند کم می شود."
.
"روز، گربه مان را روی درخت دار می زنیم. گربه ی به دار آویخته کش می آید ودیگرتکان نمی خورد. از دار پایینش می آوریم. درازکش و بی حرکت روی چمن باقی می ماند."
.
"پس ده فرمان را می شناسید و به آن عمل می کنید. نه آقا عمل نمی کنیم. در آن نوشته شده نکشید. همه دارند می کشند."
.
" می فهمم این یک تمرین تازه است.به وقتش آدم باید بتواند بکشد.اول با ماهی ها شروع می کنیم. آن ها را از دم می گیرین و سرشان را می کوبیم به سنگ."
.
"پدرمان نزدیک مانع دوم دراز به دراز می افتد. بله راهی برای گذتشن از مرز وجود ندارد. راهش این است که جلوتر از خودت کس دیگری را از آن بگذرانی. یکی از ما از روی پای پدرمان رد می شود و می رود به کشور دیگر. دیگری می ماند. برمی گردد به خانه ی مادربزرگ."
.
در مصاحبه ی اصغر نوری با آگوتا کریستف،او از کتاب" بی سوادی"می گوید. منی که از چهار سالگی سواد خواندن ونوشتن به مجاری داشتم به فرانسه آمدم و تا سال ها بی سواد بودم.

مدرک، زندگی لوکاس بدون برادر دوقلویش و پناه گرفتن زنی به همراه فرزندش در خانه ی اوست. او که 16 سال دارد عاشق بچه ی زن میشود و معنای زندگی اش را از طریق بزرگ کردن بچه پیدا می کند. لوکاس عاشق زنی می شود که از او بیست سال بزرگتر است و در کتابخانه ی شهر کار می کند.به نوعی مادر و معشوقه در هم آمیخته می شوند. شخصیت لوکاس بسیار عالی ساخته شده. باورپذیر، سرد، تلخ و برآمده ی شرایط.

لوکاس هر روز خاطرات ش را برای برادرش که می داند روزی بازخواهد گشت می نویسد. او تشنه ی خواندن است و با همه تهی بودن زندگی اش کتاب میخواند و مینویسد.

وقتی که زن او را ترک می کند او ناراحت نمی شود وبه شیوه ای منطقی می داند که زن باید می رفت. کمی شباهت به مالنا و فیلم illirterate

.

“ من دیشب رفتم زیرزیمن. کتاب ها را دیدم که دارند با زغال از بین می برند. نمیتوانم قبول کنم که آن ها کتاب ها را از بین می برند. چه شغل غم انگیزی دارید." به زن می گوید وقتی که دارد برایش از خمیر کردن کتاب ها شرح میدهد.

.

"وقتی آدمی تنهاست، بیماری وحشتناک است." من بسیار این حرف را میفهمم.دوری در بیماری پررنگتر از همیشه است.

.

سرمای زمستان شهر که مدتها طول می کشید بسیار بر فضای سرد کتاب تاثیر گذاشته است. فضای ابری و مه آلود کتاب. دققیقا مثل امروز که باران های گرم و شرجی می بارد.

.

" از وقتی برادرم رفت نمی دانستم چطور به زندگی ام ادامه بدهم. ولی حالا می دانم. از وقتی تو آمدی می دانم."

.

"دیدم اگرسیگار نکشم نمی توانم بنویسم. اگر سیگار را ترک کنم نوشتن را هم ترک می کنم. دیدم ادامه دادن به سیگار و نوشتن می ارزد به زندگی بدون نوشتن."

.

"باید این کار را می کردم. باید می کشتمش. این تنها راه حل بود تا بتوانم کتابم را بنویم."

.

جسد یاسمین، مادر بچه شناسایی می شود. او از خانه ی لوکاس می رود چون همه ی حواس او به کلارا زن میانسال است اما بچه را می گذارد ودر نهایت بچه هم می میرد و بعد از آن دیگر با کسی حرف نمی زند و چیزی نمینویسد. فقط هر روز به کتابفروشی می رود. همین.

.

"این جدایی باید کامل می شد. یک مرز کافی نبود. سکوت هم لازم بود."

.

 

دروغ سوم، مدرن ترین بخش سه گانه به لحاظ فرمی ست. و به نوعی خیانت تلخ و شوکی که به یکباره در کمال ناباوری به خواننده وارد می شود. کلاوس برادر دیگر به شهر برمی گردد وبه دنبال برادر خود است اما آن ها انگار هیچ گاه با یکدیگر برادر نبوده اند. یا سرنوشتی تکثیر شده در یک شهر زمان جنگ بوده اند در قالب برادرهای دوقلو. او به شهر و خانه ی کودکی هایش بازمی گردند بعد از 40 سال. همه پیر شده اند وبسیاری مرده اند و جنگ در شهر تمام شده و...

.

"تلاش می کنم قصه ای واقعی بنویسم. ولی یک دفعه قصه به خاطر همان واقعی بودنش غیرقابل تحمل می شود. از این رو مجبور می شوم عوضش کنم.به او می گویم که من تلاش می کنم قصه ی زندگی ام را تعریف کنم. ولی نمی توانم. جراتش را ندارم."

.

" او بازی نمی کند. – پس چی کار می کند؟  خودش را برای گذشتن از زندگی آماده می کند. من از زندگی گذتشم و هیچ چیز پیدا نکردم."

.

"در آینده میخواهید چی کار شوید؟ - نمی دانم. –یعنی شما هیچ جور بلندپروازی ندارید؟ - بلندپروازی؟ نمیدانم. فقط میخواهم توی آرامش باشم تا بنویسم."

.

لوکاس و کلاوس- یکی که شعر مینویسد وتبدیل به شاعر معروفی شده.

.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید