کتاب در برنامه ی مطالعاتی این ماه نبود اما کلمه های ابوتراب، من را سحر می کنند، حال اینکه امیخته باشند با قصه های شیخ اشراق
.
دو داستان اول و فضای مدرن در هم آمیخته با قصه های قدیمی و عالم مثل داستانی که پر از رمز و راز و سحر و افسون بود. داستان هایی که در ادامه می آیند بیشتر به بیان قصه های تمثیلی و با ایاز بیشتری می پردازند.
.
"قلعه ای بزرگ است بر دامنه ی کوهی سیاه. که شالوده ی سرب و ساروجی اش بر صخره ای تراش خورده. مشهور است عمارت زنی ست از مهاراجه ی گجراتی که از چند پشت قبل در انجا ساکن بوده. گویا قلعه را چند نسل از فرزندان همان مهاراجه کامل کرده اند."
.
داستان یک نماینده از ثبت احوال که وارد شهری عجیب به اسم دالمان می شود و آدم ها با عناصر چهارگانه ای مثل آب و باد و خاک و آتش، هویت شان را معنا می بخشند.
.
"زنی که بعدها عاشقش می شوم، توی اتوبوس کنار دستم نشسته است و سر گفت و گو را باز می کند. در سایه روشن، جزییات صورتش پیدا نیست ولی تنش بوی عود مصری می دهد."
.
"در نور صبح، مشاطه را می بینم که سی ساله زنی بلندبالاست. با مینار ارغوانی و قبایی نارنجی، قدم برمی دارد. نقش های نقره بافت ساق های شلوراش در سایه روشن قلعه می درخشد."
.
- چقدر قشنگ فضاها و لباس ها و حالت های ساکنان شهر عجیب، وصف شده. دقت در جزییات بسیار کارآمد برای درک چنین جهان رازآلودی.-
.
"شلورا سفید و ملیله دوزی شده، مینار سفید با گل های اخرایی ابریشم دور، عطر آبنوسی."
.
"من عاشق همه ی ماموران سجل احوال دالمان هستم. حیف که خاتون، چشم دیدن ماموران را ندارد."
.
" زن می گوید راز رفتار آب را می داند. مدعی ست که می تواند نبض آب را بگیرد و می داند که باید چه رفتاری با آب، پیش بگیرد."
.
"شعله ها در سکوت با هم مغازله می کنند."
.
"گور بابای همه ی معشوقه های خاکی من. من از خاک بریده ام از وقتی با زنی از جنس آتش وصلت کرده ام."
.
آقای اعصمی سرنوشت ش معلوم نیست. نمانیده ی قبلی سجل. می گویند گاهی نجاری می کند و گاهی سفیدکاری و گاهی هم داس و تبر می سازد. همه اش هم به فکر همان زن مشاطه و بلدچی ست. هر کاری می کند زیر لب آواز می خواند."
.
.
عقل سرخ- قصه ی پیرمرد سرخ مو
.
" می گویند او قوشی بوده از ذریات سیمرغ."
.
" ترجیح می دهد همچنان این بال ها باشند تا جوانی عنیف باشی و به جای ان بال ها دو دست دراز داشته باشی."
ایده ی روی شانه ها بال روییده که در رمان اخر شهریار مندنی پور پرداخته شده.
.
" واقعیت زمینگیر بودن پاهایم بر خاک هوشیارم کرد."
.
" از خصوصیات هوا یکی هم این است که وقتی سفیدی موها را با نور در هم می آمیزد سرخ می شوند."
.
" تو هم مثل همه ی چیزهای این جهان که از شهر قاف آمده اند وقتی از دست هایت آزاد شوی به قاف برمی گردی. همه ی ساکنان این جهان اعم از انسان و حیوان و گیاه به قاف برمی گردند."
.
"روشنایی اش را از درخت طوبا می گیرد. طوبا درختی بزرگ است. دیوار به دیوار تابستان و بهار. اصل همه ی میوه ها و شکوفه ها در حوالی درخت طوبا می روید. شب ها سیمزغ در لانه اش بر درخت طوبا می خوابد."
.
"گاهی هم می شود که سمیرغ در زمین بمیرد. ولی باز سیمرغی بر شاخه ای از طوبا مثل شاخه ای از درخت می روید."
.
"شک نکن که هنوز هست ولی از وقتی جسمت به آن خو کرده و جسمت بافته شده و ناپیدا شده."
.
اواز پر جبرییل- ماجرای فردی که می خواهد فلسفه بخواند و در دانشگاه قبول شده است و در فضای دانشگاه با اتفاق عجیبی رو به رو می شود.
.
"رعشه ای که در چرخش آسیاها و بادها رخ می دهد نشانه ی این است که نطفه ای از من در هیات مسافری به مقصد زهدان خاکی او رسیده است و مثل آتش فشانی در حال شکفتن است."
.
"بال راست جبرییل از نور است و بال چپش از تاریکی ست. جبرییل همین حوالی ست. برای گردش و پرسه آمده است."
.
در حال کودکی- اموزش دیدن و یادگرفتن از اموزگارانی که محو می شوند.
.
"که چطور لذت در عمق خاکی تن، ریشه دارد. جان مثل فواره ای می خواهد از تن بجهد ولی هنوز به تن خاکی ناگزیر در هجاهایش به صدای ساز می پیچد و رقص رفتار پنهان حان را به هنگام گریختن از جس خاکی نمایش می دهد."
.
ماجرای خفاش ها و آفتاب پرست ها-
چیزی که برای خفاش ها مجازات محسوب می شود برای آفتاب پرست ها خود زندگی و سرمستی ست."
.
"یعقوب با خوشرویی از اندوه دعوت کرد تا کنارش بنشیند. اندوه چند روزی با یعقوب خوابید. با هم می خوابیدند و با هم بیدار می شدند. یعقوب احساس کرد با اندوه خو کرده است.