کتاب فیلیپ راث را بعد از دیدن مصاحبه ها ومستند زندگی اش در بی بی سی و مقاله در نیویورک خواندم. کتابی که به تنهایی وخستگی و آرزوهای رسیده ی دوران پیری و میانسالی می پردازد.دورانی که برای من خواندش در فضای ادبیات بسیار تازه بود وباعث شد دقت کنم که بیشتر کتاب های خوانده ام از زبان جوان ها بوده است. شخصیت اول کتاب که در 60 سالگی اش به سر می برد وبا توجه به دیدن مستند زندگی فیلیپ، گاها به زندگی خود نویسنده بسیار نزدیک می شود. او به آرزوها و رویاهایی که همیشه در جوانی با خود می گفته" بعد از کار، بعد از بازنشستگی اینگونه زندگی خواهم کرد." به همه ی آن ها می رسد اما خوشحال نیست. راضی نیست. همه چیز پر از پوچی ست.
.
داستان از تشییع جنازه ی او شروع می شود و او پرت می شود به دوران قبل از مردنش، به بیمارستان بودنش، به مریضی اش، به کودکی اش.
جالب است که شخصیت اول در اثر سکته ی قلبی می میرد درست مثل خود نویسنده. ودر داستان راوی در بخش قلب بیمارستان منهتن بستری می شود دقیقا مثل خودش. تلخی های پشگوی جهان قصه ها بودن..- با مثلا خود فیلیپ راث از بین هشت خواهر وبرادرش تنها اوست که به دانشگاه رفته درست مثل شخصیت اول کتاب.
.
"آن ها پدر و مادری بودند سرشار از آرزوهای کوچک."
.
" او بچه و شغل عالی داشت و می شد گفت آدم موفقی بوده است ولی حالا طفره از مرگ مهم ترین مشغلع ی زندگی اش شده بود و زوال جسمانی تمام قصه اش."
.
"آماتورها دنیال الهام اند ولی بقیه مان فقط صبح از خواب بیدار می شویم و سر کارمان می رویم."
.
" دلیلش مسخره بود. از برادرش بدش می ۀمد. چون صحیح و سالم بود. چون در عمرش یک بار هم بیمارستان بستری نشده بود."
.
"از نقاشی هم خسته شده بود. سال ها آرزوی دورانی را داشت که بی دغذغه نقاشی کند.دوران بازنشستگی.درست مثل هزاران نفر دیگر. نقاشی کرد و علاقه اش را از دست داد. میلی که قرار بود تما زندگی اش را پر کند به یکباره در او خوابید."
.
"لذت از دوران طلایی پیری چه می شود؟ دوران طلایی پیری فقط همین است؟ حسرت روزهای خوش کودکی؟ حسرت بدنی که مثل درختی نورسنه بود؟"
.
" در آن قبرستان بر سر گور پدر و مادرش لذت و سکوتی عجیب را حس می کرد. هنوز مشتاق بود از زندگی سرشار شود. ولی با این وجود هرگز بیدار نشد. ایست قلبی. دیگر رها از بودن قدم به نیستی می گذاشت بدون اینکه حتی بداند کجا می رود. همان چیزی که از اول از ان می ترسید."
.