این هفته را هفته ی موراکامی نام گذاشته ام وجنگل نروژی میخوانم. و داستان های کوتاه. عشق سمسا را خواندم که داستانی بود با سیری برعکس مسخ کافکا که من را اصلا با تمام نمادهای نیهلستی و تمثیل ها ونمادگرایی هایش جذب نکرد.

امروز داستان کوتاه دیروز را خواندم که تمام و عینا ایده ی اولیه ی رمان بلند – ساکوروتازاکامی و سال های زیارتش بود. نمی دانم کدام زودتر منشتر شده.

اما این داستان کوتاه با گوش دادن به موسیقی راوی را به بیست سالگی- سن همیشگی راوی های رمان های موراکامی که این همیشه گی بودن و در کالج بودن و رابطه ی دختر و پسر و مثلث عشقی اش روی اعصاب می رود گاهی- راوی پرت می شود به آن دوران دانگشاه و دوستی که داشته و عجیب غریب بوده ودوست هم- مثل تمام رمان های دیگر او- به یکباره غیب می شود. و...

 به نظرم به عنوان داستان کوتاه خوب بود و شایسته ی تحسین اگر 600 صفحه ی ساکوراتازاکی و سال های زیارتش را نمی خواندم. هرچقدر بیشتر از مورارکامی می خوانم بیشتر احساس می کنم برای تینیجرها مینویسد با سوریال و جادویی و روان کاوی های دقیق- که تکرار مکررات ش آزاردهنده است.-ز

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1397-06-08 23:56
:lol: 8)
احساس خیلی تین ایجر بودن بهم دست داد...
ولی خوب فکر نمی کنی مسایل ما در زندگی...بخش اعظمش به دوران تین ایجری و اول جوانی و دانشگاه بر می گرده؟
برام خیلی قابل درکه که نویسنده ای فقط بپردازه به اون دوران...کشف گذشته خودش و آدمها در اون دوران...اونقدر که سریع و درگیرانه می گذرند و فرصت تماشا نمی دهند. نویسنده دلش می خواد منظره ای بسازد از آنچه رخ داده با تمام امکانات و احتمالاتش و سیر به آن منظره نگاه کند...
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید