انگار همه چیز سخت تر می شود. لذت ادبیات بیشتر و بیشتر می شود و نوشتن تازه ها سخت تر و سخت تر. جهان نوشته ها و ذهنت بسته می شود و حیرت می کنی وقتی مادام والاوی را می خوانی و می بینی ویرجینا وولف این کتاب را صد سال پیش نوشته. این همه دقت و ظرافت و شاهکار و این نفوذ به داخل اذهان و دیدن شخصیت ها و زوایای دیدی که در ان دوره ی ابتدایی ادبیات مدرن به مثابه ی یک نبوغ بی بدیل محسوب می شده.
مادام دالاوی لحظه هایی داشت که من به خودم می لرزیدم از شوق، از همسانی، از تمامیت، از قدرت ادبیات، از دیدن خودم در کالبد کلاریسا و دیدن صمیمی ترین دوستم در تن و بدن سلی و رابطه ای که جان دار تر از همیشه در تمام سال های پیری و زندگی ات ادامه دارد. باشد یا نباشد. این قدرت ادبیات است. ادامه دار کردن. حیات ورزیدن.
مادام دالاوی برای من ثابت کردن ایستادن در برابر کلمه ها بود. فکر می کنم بارها این را در جاهای مختلفی نوشته باشم که مریم میرازخانی یک جمله دارد که با همه دور بودن جهان هایمان- البته او هم آرزو داشته نویسنده باشد.- می گوید ریاضی برای شاگردان صبورش، برای آن ها که ایستادگی می کنند خودش را نمایان می کند و برقع برمی افکند و آن شوق بی بدیل را نشان می دهد.
مادام دالاوی برای من مصداق کامل این جمله بود. وقتی می خواندمش گیج می شدم از اینکه به یکباره راوی ها را عوض می کند و خسته شده بودم و به گودریدز می رفتم تا ریویوهای ناامید کننده بخوانم و چیزی پیدا کنم در راستای ثابت کردن نظر خودم به خودم.
باید چیزی پیدا می کردم که از عذاب وجدانم می کاست برای رهایی کتاب. اما همه تقریبا همه به کتاب 5 ستاره و 4ستاره داده بودند و من دلیلش را نمی فهمیدم. اما ادامه دادم و به لحظه های باشکوهی رسیدم که حیرت انگیز بود. که وولف برایم بعد از "اتاقی از آن" به طرز بیش از اندازه باشکوهی ادامه پیدا کرد و بی قرار شدم در راستای خواندن این همه ژرف اندیشی و دسترسی پیدا کردن به زیرین ترین لایه های مغز و احساسی بشر.
.
.
این رمان ابتدا" ساعت ها" خوانده می شده که فیلم معروف ساعت ها را با اقتباس از این کار ساخته اند. همه ی اتفاقات رمان در یک روز رخ می دهد.
.
شروع درخشان.
" خانوم دالاوی گفت گل ها را خودش می خرد."
.
" هنوز می خواست به خود بقبولاند که ناگریز بود که با پیتر ازدواج نکند."
.
"فکر کرد ادم باید در مقابل همه ی این ها سهم خود را ادا کند. – خیلی جاهاش شبیه من می شه. اصلا یک نوع عیجبی باهاش همذات پنداری می کنم. حتی صفورا رو هم توی این کتاب دیدم و بهش گفتم مثل این بود که امروز مهمونی داده باشم خونه ی خانوم دالاوی و تو هم دعوت باشی و با هم به جشنوراه ی گذشته پرداخته باشیم."
.
" باید به قناری ها بپردازد. به خدمتکارها، به شوهرش که اساس همه ی این شادی ها بود. به صداهای شاد و آشپزها و... باید در برابر همه ی این ها سهم خود را ادا می کرد."
.
قدرت عظیم وولف، فرو رفتن به زیرین ترین احساسات و اندیشه های بشری ست.
.
لحنش به هنگام معرفی دخترش وقتی که گفته بود این هم الیزابت من" او را عصبی کرده بود. چرا به سادگی نگفته بود این هم الیزابت.
.
" آخرین دختری که ادم انتظار دارد زن مردی پولدار شود و در خانه ی بزرگی نزدیک منچستر زندگی کند، آن سلی بی نظم و جسور و رمانتیک است."
.
" زنش گریه می کرد و هیچ احساسی در او بیدار نمی شد."
ملال زندگی های زناشویی و دقت.
.
نکته ی مهم دیگه اینکه رمان از اولین های توجه به شهر و پرسه زنی در حوالی شهر است."
.
نوشته ام بخش دوم کتاب فوق العاده است. این داخل ذهن شدن.
.
" این پیتر بود که به او کمک کرده بود و کتاب ها به او قرض داده بود. اما زنی که عاشقش شده بود را ببنید. بی کلاس، مبتذل، سطحی. به پیتر عاشق فکر کنید. که بعد از این همه سال به دیدنش آمده بود و راجع به چه چیزهایی حرف زده بود."
- من این شخصیت را هم در جهان واقعی دیده ام. پییتر و دوست دختر پلنگش را که در دانشگاه پیام نور درس می خواند.
.
" پیتر والاس در مهمانی فکر کرد بهتر بود در اتاقش می ماند یا به کنسرت می رفت چون هیچ کس در انجاها او را نمی شناخت."
.
حالا سلی و پیتر در مهیمانی کلاریسا نشسته بودند و حرف می زدند. حتما از گذشته های مشترک. از باغ و درختان و حصیرهای نمناک و.."
.
هر داشتند پیر می شدند. تنها چیزی که اهمیت داشت. چیزی که با حرف زدن، آن را دور می انداختند."
" وقتی پیتر والس عاشق کلاریسا بود، او و سلی بسیار بسیار صمیمی بودند."
" اما سلی یقین داشت که کلاریسا او را بیشتر از چارلز دوست دارد."