مونالیزی منتشر از اسم بی اندازه خلاقانه تا فرم داستان و زبان جان دار و بستر تاریخی اش، یک حیرت و کشف بزرگ بود. مدت هاست که می خواهم از این کتاب بنویسم اما بعد از تمام کردنش انقدر سر شوق امده بودم که نمی دانستم چقدر باید زمان ببرد تا در من ته نشین شود این وجد.

داستان عشق است با هزار زبان. زبان قاجار و زبان دوره ی پهلوی و امروزه و ... من این کتاب را بدون هیچ ایده ایف بدون هیچ خوانش و نقد و بررسی ای شروع کردم و دیگر نتوانستم زمین بگذارمش تا تمام شد و سر بالا کردم دیدم پشت پنجره سفید شده و برف می بارد.

.

"خرمالوهای ته باغ خنج شده اند."

"دندان های نکبتی"

" هر بنی بشری را یاد مردار می اندازد."

"بی التفات"

"تلالو"

"تهینت و نحوست"

"فائق شدن"

"واقعه ای بر من حادث شود."

"لابنقطع"

"خشت به خشت دیوارهای عمارت تقریر کرده است."

"چشم هایش طوق بیندازد."

"تا روی هم کوت شود و ان وقت ببرد میان حوض بی آب باغ به انضمام برگ های خشکیده اش بسوزاند."

.

"عریضه ی استعفا"    "دارالخلافه"     "کون و مکان روگردان است."

" خو گرفت به تنهایی و مشعله اش نگارگری."

"برئد به سرای پنج دری و آنجا گوشه ی عزلت اختبار کند."

"تکه های استهزاآمیز مالیخولیای پنهان"

"راز عتیق تبارش."

"پیش از آنکه کرک های پشت لبم قوت بگیرد."

"پشت و تیره ی همه ما به عشاقی می رسد که حاصل دلدادگی شان به دیوانگی و بیابانگردی ختم می شده."

.

" در یک زمان به عشق رامشگر گرفتار شده و نطفه ی همان امیرزاده ی مجنون است که بلاانقطاع مایه ی تکثیر نیاکان ما شده است."

 .

"افواه جاری"

.

"در خرافه های اسلاف من، طنینی از اصوات بیستون باقی مانده است."

.

"از قبل نگاه زنی ابخازی ست که ذائقه ی آنات بی تکلف من دگرگون گشته است و حالی بر من مستولی شده است."

.

" من از فتانگی چشم هایت می ترسم. حوای اولین یا لیلای سامی که اینک بر اهواء من طالع شده ای. من از هجمه ی این اصوات می هراسم."

.

"شرارت عشق بر جان جد کبیر رسوخ کرده و صحت عقل او را زایل کرده بود."

.

"پدرم در تو در توی خیالش به او شلیک کرد."

.

"حالا این عشق می خواهد به ذرعی خاک باشد یا خال زنی هر جایی."

.

"چرا که حلاوت زنگی صدایش به تنهایی حجت تمام شوریگی های جد کبیر را با خود داشت."

.

"انگشت بوریایی. ساقه های ترد مرجان.."

.


"کلمات عین تو شدند و جلو چشم هایم جان گرفتی."

.

"ظرافت مجموع در چهره و لب ورچیدن های مدامش."

.

رجعت به دهلیزهای ماضی.

اسم بخش اول بود "انگشتان بوریایی."

.

"یوم القیامه."

"شلتاق و غائله"

"تناوتب. صعوبت"

"عشق موزوثی"

"نوای مزقانچی"

"نمثال همایونی"

"جعبه ی مهمور بالای رف"

"دامن های شلیته ی البسه ی زنان"

" الوان لاجورد و نیل و شنجرف."

.

"غمازی ها."

.

"بع رغم عادت معهود."

.

"جنبده ای در حریم و بیرون حرمسرا می بیند."

.

"جز با نئشه ی تریاک و مخدرها که شاهد بودی ساعتی هم شده تسکینش دهیم. اما این ها افاقه نمی کرد و باز می دیدیم که مشت بر دیوار و توفال می کوبد و دنبال منفذ ناچیزی می گردد."

.

قسمت بعدی زمرا

.

" مطعبه و تحریریه"

سال طبابت"

"مشروطه چی ها و رفنگی ها."

"مرقومه ی تقاضا"

"محله ی عودلاجان"

"قالی های نارنج و ترنج"

" دکتر شکرالله هر شفق تیکده تر از شفق پیشین می شد."

.

"همین. هیمنجوری ست که بکباره دنیا و ارزوهای ادم از دست می رود."

.

"او رشحه رشحه شد و جای خود را به پیچش های تاک محقری داد که در کنج دیوار حیاط مریضخانه رسته بود."

.

"فلان ضماد را بمال ئ بگذار به جای آن نیش و بر رگ نیلی که انحنای گردن و شانه هایت را طی می کند."

.

"آسمان ایستاده بود از باریدن. واماندم. خواستم رو به آسمان فریاد بکشم."

.

" تریشه های فروهشته ی سقف."

"رخم چقدر عطش دارد."

.

"بنویسی تا گم نشود همه ی هستی. مثل من که گم می شوم. مثل زندگی که خواب است. که خواب می شود."

.

بخش چهارم پنگوئن های سرگردان.

"من کتابدار کتابخانه ای خلوت در حاشیه ی محله ای قدیمی هستم. کتابدار هستم و هر روز شما را می بینم."

.

"شاهد هبوط کابوس های دیگران در خواب های خود باشید.

.

"من کتابدار کتابخانه ام. می خواهم چیز تازه ای بدانم از تو که هراس هایت را بر حاشیه ی کتاب های اینجا می نویسی."

.

"این هراس های جاری در کتابخانه"

.

"وحشتی که سال ها پیش ار فراق معشوقی چموش نصیبم شد و سپیدی را بر بن موهایم نشاند تا حالا که چهل و دو سال دارم و زال شده ام."

.

"تو میراثدار نطفه ی منی. نمی توانی راهایش کنی. نمی توانی این نطفه را که در تو بسته شده رها کنی."

"شاید تپش جنینی را که در کابوس هایم زیر پوست تکیده ام می زند در بیداری هم لمس کنم."

.

"می خواهم بگویم اینقدر حریص نباش. حریص دانستن. بالاخره این حرص یک جایی می سوزاندت و به زمین می زندت."

.

"خوب من چلیده شدم از زهر این همه تنهایی. من هم سر بی کس می گذارم روی بالشت."

.

قسمت پنجم. غبار ثانیه ها.

.

"این ها بدمستی زنی ست که بعد از چندهزار سال هنوز نتوانسته زهر کینه اش را بریزد به این تمدن نامیرا. همان فاحشه ای که اسکندر را تحریک کرد به آتش زدن تخت جمشید."

.

بخش خطاب به تاریکی

دارم خیال می کنم که سایه ای ناغافل می آید و چیزی را که توی خاک پنهان کرده بودم توی تنم فرو می کند و بعد بالای سرم می ایستد تا به صدای غرش زیر دندان هایم گوش بدهد."

.

بخش 7. سایه های سوخته

.

 در این کتاب فعل برگشتنی. برگشتنک. برگستنا.

.

بخش هشت. بکشم که اینقدر عذاب نکشی

.

خیال کن جل و پلاست را چپانده باشی توی چمدان و تا فرودگاه هم رفته باشی. رو به روی گیشه مدارکت را خواسته باشند و دست توی جیب کتت کرده باشی. حتی پاسپورت و بلیت را نشان داده باشی و مامور گیشه گفته باشد به سلامت. اما وابمانی و پاهایت از گیشه رد نشود."

.

"به اینکه پنهانی با جلو نگاه آشنا و غریبه شهر ساقه ی گلایلی بر گورش بگذارم خو گرفته بودم."

.

"ادم باید خیلی کناره گیر و عزلتی باشد تا طبع شعر به جانش رخنه کند و دوام بیاورد."

.

"هوا را بو می کشم. می خواهم بگویم این برف بوی برف و زمستان تهران را ندارد."

.

بخش 9. آخر. موخره

"پدرم هیچ وقت آدم معقولی نبوده. بعضی ها یک جور بی قراری توی وجودشان هست که تا اخر عمر آن را بر دوش می کشند. تردید ندارم پدر من هم یکی از این بعضی هاست."

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید