خنده در تاریکی بعد از لولیتا اولین کتابی بود که از ناباکوف میخواندم. از آدم ها پرسیدم و گفتند خنده در تاریکی، ماجرای آقای سباستین، پنین و دعوت به مراسم گردن زنی را بخوان.
خنده در تاریکی اما خیلی ناامید کننده بود. یعنی شاید در زمانه ی خود ایده ی جدید و فرمی در هم آمیخته با فیلم نامه و واقعیت و خیال نوشته شده بوده باشد اما حالا که من میخواندمش به عینه یک سریال درجه 4 آمریکایی به اسم "خانوم هاي خانه دار افسرده" را برایم تداعی می کرد. در یک قسمت کارلوس که مردی ثرومتند بوده و با زن جوانی بوده کور می شود و...
می فهمم که دقیق، رابطه و جوانب شخصیت ها را دیده و کاویده. و از نظر فرمی بازی بین خیال و واقعیت را در انتهای رمان نشان میدهد. اما باز هم مجاب نمی شوم. و رگه های لولیتا در این داستان هم تکرار می شود. مردی پولدار و روشنفکر و میانسال که همه چیزش را به عشق دختری جوان می بازد و زن و بچه اش را ترک می کند. :/
اما یک نکته ی خیلی قشنگ داشت. وارد شدن به فضای تاریکی و کوری که خیلی خیلی ظریف به ان پرداخته بود.
.
"گرچه چکیده ی زندگی انسان را میتوان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد اما نقل جزییات همواره لطفی دیگر دارد."
.
"مخلوطی از بوی عطر و ماسه های گرم و صدای خش خش ظریف."