محسن حمید را دوست دارم. زندگی اش و شیوه ی نوشته هایش را. با نوشته هایش اول در نیویورکر آشنا شدم. گرم و شرقی. بعد چند مقاله از زندگی اش و دلیلش برای بازگشت از لندن و نیویورک بعد از بیست سال به شهر همیشگی یعنی لاهور پاکستان خواندم. محسن حمید در بیست سالگی به لندن و نیویورک می آید برای تحصیلات و بعد از پانزده سال تصمیم می گیرد برگردد.
.
داستان فرار به غرب داستان عشقی ست که در بحبوبه ی جنگ در یکی از کشورهای بی نام که شبیه به خاورمیانه است به دلیل نماز خواندن و صدای اذان و چادری که نادیا می پوشد. ان ها در شرایط شبه جنگی و قحطی کشور را ترک می کند و پناهنده می شوند. و در این سیر پناهندگی رابطه ی عاشقانه شان و شخصیت شان تغییر می کند.
.
در قسمت هایی از کتاب به وین و استرالیا و کشورهای دیگر و زندگی های کوتاه افراد دیگر نقبی زده می شود که همه شان تباری مهاجر دارند و در حال حاضر زندگی روزانه و عادی خودشان را دارند. ایده ی درخشانی که گاها آزاردهنده می شود. در شرایط زندگی هر روزه ی پیرزنی در وین و مردی در اسرتالیا و... سعید و نادیا برای عشقی که در کشورشان بین شان شکل گرفته، برای هوا و اکسیزن، برای غذا و.. باید بجنگند.
.
نیایش های سعید به منزله ی سوگواری، تسلای خاطر و از همه مهمتر امید بودند.- سعید نماز می خواند.
.
ترجمه فاجعه بود و کتاب به ویرایش بسیار جدی ای نیاز داشت.
.
" در این قرارها نوعی غم وجود دارد. چون آن ها در این مکان جدید به نوعی آواره و تنها بودند."