آنجا یک کلمه بود. نه.. وقتی با دقت نگاه کردم چند جمله بود. جمله و کلمه و نقطه ها.. نقطه هایی که زبان ما هستند نقطه های وصل و زنجیر ما به هموطنان و هم وتنان... کلمه ها و جمله ها و نقطه ها توی یک آسانسور بودند که داشتند می رفتند به آخرین طبقه ی ساختمان بلندی که ما در آن زندگی می کنیم. طبقه ی 50. همسایه هایی که بالای سر ما زندگی می رکدند و زبانشان فارسی بود. کتاب های فارسی در چند جعبه و همراهی مان در آن شب سرد نیمه ی ژانویه.
شبی که قرار بود سرد و دلگیر و بی نور تمام شود اما زدم بیرون میان برفی که در باد به دوردست ها می رفت. میان بادی که آنقدر تند و تیز بود که به برف اجازه ی لختی آرامیدن روی تن گرم زمین را نمی داد. برف های بزرگ و. کوچک را در دستان سریعش گرفته باد.. می برد و می برد و دور می کرد. زدم بیرون و به شیرین- دوستی که دنیایم را وزن بخشیده و جهانم را سبک کرده است- گفتم که بیاید و برویم همان جای محبوب همیشگی رو به روی خانه. کوبایی های گرم و سرو صدا با غذاهای خیلی بزرگشان که همیشه یکی اش کافی ست برای ما دونفر و اضافه می آوریم و بر سر باقی مانده ی غذا جر و بحث می کنیم کخه چه کسی ببرد خانه و..
دیدمش بعد از هفته ها که مریض بود و مراقبت بیمار می کرد و همه ی شهر و دوستان و آدم هایی که می شناسم مبتلا شده اند به این ویروس با وجود سه دوز واکسن...
دیدمش در سرما راه می آمد به سوی خیابان چسبیده به رودخانه و من را می دید موبایل به دست درحالیکه داشتیم صدای دوستی را گوش می دادم. صدایی از 45 سالگی. صدایی از هراس بودن یا نبودن دیگری- دیگری که از جان عزیزتر است: فرزند...- با هم رفتیم و همان سفارش همیشگی و دسر و گفت و گو و شبی که روشن شد. خندیدیم. غر زدیم. غصه خوردیم. رویا بافتیم و سفرها کردیم در همان دو ساعت و بعد برگشتیم خانه هایمان.
در آسانسور بود که کتاب ها را دیدم. خانوم و آقای میانسالی که به سوی پنتهوس می رفتند و طاقت نیاوردم و گفتم "آر یو فرام ایران" و جواب معلوم بود و دوستی کردیم و من هم گفتم و شب بخیر و...
با اشتیاق چندبار در خانه را زدم. دوست داشتم هرچه سریع تر به "ح" بگویم همسایه هایمان ایرانی هستند. طیقه ی بالا.. قلبم تند می زد و شوق داشتم. و که بود که می گفت: مهاجر یعنی کسی که همواره در هر جغرافیایی در جست و جوی هموطن است..." من، یک مهاجر ابدی...