روز پرمشاهده ای بود. برای نهار یک تکه پیتزا خوردم رو به روی پنجره ی آشپزخانه و به مادری نگاه کردم با کالاسکه ی بچه اش ورزش می کرد و آنطرف تر دو دخربچه با هم مسابقه ی کله معلق گذاشته بودند. بدن های نرم و نازکی که با زمین و طبیعت دوست بودند. من هم بچه بودم این کارز را می توانستم انجام بدهم. از کی سرم اینقدر سنگین ش؟د- با تمام بیهوده جات- که دیگر نتوانستم کله معلق بزنم..

دیروز وقتی به سمت پست می رفتم رستوران محبوب ایتالیایی ام از بین رفته بود. رستوران دنج و بی سر و صدایی که در آن، تولدها گرفته بودم، که شیفته ی رومیزی های چهارخانه ی قرمزش بود مو عکس های هوبوکن قدیم روی دیوارهای ارغوانی آجری و آهنگ های قدیمی فرانک سیناترا.. رستوران را ریخته بودند و داشتند ساختمانش را می ساختند. یک گوشه ی بزرگ از شهر کوچکم برایم مخروبه شد. مثل پیتزا داوود که خیلی ها راجع به خاطراتشان نوشته بودند و بهترین و فوق العاده ترین نوشته کار مهدی یزدانی خرم بود. واقعا باسواد است و خواندنی نوشته هایش.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید