امروز یک روز سرشار بود. سرسبز با مشاهده های فراوان... امروز سپهر برای اولین بار با آغوشی و کانگوروی ارتباط برقرار کرد و با ح در میتیگ شرکت کرد. اولش ترسیده بوذد کم کم اعتماد کرد و خوابش برد.
(حالا که این چیزها را می نویسم اولین شبی ست که نشستخه ام رو به رو لپ تاپ در خانه ی جدید. چلای هل درست کرده ام و تا جاییکه می شد خوشبختی های جهان را خورده ام. شیرینی هایی که دیابت می سازند و خوشبختی... نصف پودینگی که از رستوران ترکیه ای خریدیم و یک نصفه رولت که شبیه شیبرینی های ایرانی بود.)
این شب ها و این چای ها و این شیرینی ها و این تنهایی های مثل غنیمت های جنگی و موهبت های پنهان هستند که خانه را خانه می کنند. تنهایی ست که بازتاب تو کمی شود به در و پنجره و دیوارهای خانه...
تنها نشسته ام در نیمه تاریک ساعت دو شب. سپهر گریه کرد یک ساعت پیش و از خواب بیدار شد. شیر می خواست. باید شیر شبش را قطع کنیم. نمی توانیم. تا الان که نتوانسته ایم.. تنها نشسته ام و همسایه رو به رویی چراغش خاموش است. او برای من امید شب های تاریک است. چراغش را روشن می کند و قوزکرده پشت میزش می نشیند . نمی دانم مرد است یا زن. حتی مطمین نیستم واقعا قوز می کند و یا این چیزی ست که از فاصله ی میان دو برج می بینم. اما دوست دارم اینطور باشد: الهام بخش و امیدوارکننده. یکی باشد که با چراغ زردش با کمر قورکرده اش با میز شیشه ای رو به دیوارش به من بگوید: تا روشنایی بنویس.
باید بیشتر به این خانه و پنجره ها و احوالاتش دقت کنم. آنقدر همه چیز با بچه سریع گذشت که نتوانستم یک وداع درخور با طبقه ی هفتم داشته باشم: خانه ای که روشن بود و رو به رودخانه و آفتاب. خانه ای که با جریان نزدیک آب و درخت های رو به پنجره اش به من داستان های زیادی هدیه داد. خانه ای که در آن با کارتی سبز و روشن وارد شدیم و با تنی سبزتر و روشن تر خارج.. خانه ای که تا ماه ها با بعضی گوشه هایش قهر کرده بودم. وقتی حامله بودم سه ماه تمام به هال نمی رفتم چون حال بد و بوی بد و جهان تلخم را از چشم پنجره های هال و دیوارهای قناس هال می دیدم. خانه ای با قهر و آشتی های فراوان و با مهر و کین های بسیار.ز