یک دی ۱۴۰۰
۲۲ دسامبر ۲۰۲۱
.
طولانی ترین شب سال است و من در تاریکی روی تخت دراز کشیده ام و غم های کوچک می خوانم. سپهر خوابیده و حمید در هال است. دارد اینترنتی از آمازون شراب های سرخ و سیاه می خرد..
غم های کوچک را در حالی شروع می کنم که تمام کتاب سراسر برف می بارد و سرد و یخبندان است... اتفاقی که اگر کره زمین داغ نمیشد این حوالی هم باید رخ می داد. باورم نمی شود رو های پایانی دسامبر است و هیچ خبری از برف و یخ نیست و هوا آفتابی ست... سال های اول این روزها را به یاد دارم که هوا منفی بیست و منفی پانزده بود و از پنجره خانه مان قندیل های شیشه ای آویزان بود...
غم های کوچک می خوانم و به فرسودگی احوالاتم فکر می کنم. چقدر خسته ام. چقدر هیچ امیدی نیست. هیچ شوقی... هیچ جرقه ای که آدم را با تمام تن و روح دنبال خود بکشاند.
چقدر جهانم در پژمردگی فرو رفته است. کاش می شد یکبار برای همیشه رویای ادبیات و نوشتن و نویسنده بودن را کنار گذاشت. کاش ادبیات این همه دغدغه نبود و مثلا تا وقت گیر می آوردم می رفتم کد می نوشتم برای یک اپلیکشن یا یوایکس دیزاین یاد می گرفتم. یک چیزی غیر از ادبیات را بدون حضور مدام ادبیات دنبال می کردم.
بدبختی اینجاست هرکاری هم می کنم ته دلم فکری می شوم و عذاب وجدان می گیرم که نکند دارم از ادبیات کم می گذارم.
نکند این وقت گرانبها و این موهبت اندک را باید چیزی می خواندم و می نوشتم حالا دارم ‌کار دیگری می کنم...
غم های کوچک می خوانم و به غم های بزرگ فکر می کنم...کوچک ها البته بزرگند...
امروز یک کتاب خیلی کوتاه برای سپهر خواندم. کتاب را شیرین معرفی کرده بود یک پسر و یک اسب و یک موش...
حالم چنان خوب شده بود با خواندن کتاب آنچنان به وجد آمده بودم که مطمئن بودم در این حوضچه ی رقیق اکنون، باقی خواهم ماند.
فکر می کردم جمله های کوتاه و درخشان آن کتاب من را زنده نگه می دارد حداقل برای مدتی کوتاه...
با خودم گفتم از روی کتاب می نویسم تا یادم نرود این همه شور و شعف را پس از خواندن این کلمه ها...
ننوشتم. مطمئنم فردا صبح از یاد برده ام... آن جمله های تیز و برنده از پس این یک دقیقه ی کشدار و طولانی برمی آیند؟
.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید