این روزها هر کاری انجام می دهم تلاشی ست برای یافتن حافظه ی از دست رفته ام. جست و جوی همراه با آهستگی و مدارا با یک مادر که بچه ی شش ماهه دارد. کوششی برای پیدا کردن تکه های مغز از دست رفته. گوشه های محو شده ای که خاطره ای دور از آن ها را به یاد می آورم اما شفاف نیستند. آن دور محو و شیشه ای در هاله ای از رنگ و سایه روشن گذارا ایستاده اند. تصویرهای خام و تمام متعلق به من.
(بوی قوره سبزی در خانه پیچده و روی تلویزیون بزرگ آهنگ درخت اولافر آرنالدز را گذاشته ام. سپهر کنار من نشسته و دارد با دقت من را و حرکت انگشت ها و صدای کیبورد را نگاه می کند. دقیقا همین تجربه را وقتی جنین بود، داخل تن من هم داشته است. چقدر این بودنش هم اکنون و اینکه 6 ماه پیش همین موقع در من زندگی می کرد دور شده است. این زندگیِ درهم تنیده و توامان به سرعت از خاطر می رود اما تا ابد گوشه هایی از تن را دربرمی گیرد. جغرافیای تن را خط و مرز و دشت و صحرا و برکه می بخشد. ح دارد با دوست قدیمی دوران سربازی اش یکی به اسم ناخدا تلفنی حرف می زد و نور و آفتاب تمام خانه را پر کرده است. هیچ چیز شبیه دسامبر سرد و پربرف نیست. چقدر خوب است این گرم و آفتابی شدن هوا درعین اینکه واقعا بد است و افتضاح...
چقدر به این کلمه ها برای وصل کردن تکه پاره های خودم محتاجم.. کلمه چیست؟ هیچ... هیچ و همه چیز.. همان چیزی که عینیت می بخشد به تمام روزگار رفته ی ما... به من... من چیست؟ من همین جمع کردن خودم از تصورهای محو و ثانیه های لیزخورده در رهگذر زمان است. همین بازگشت یبه شن روان و نوشتن شان تا آنجا که تپه ای کوچک و قابل فتح از کلمات و زمان با هم ساخته شود.. چقدر از خودم عقب افتاده ام. از او که دوستان زیادی داشت و حرف های زیادی و دوست داشت بسیار بسازد و بسیار بنویسد و باشد در میان آفتاب و آدم ها و کتاب ها و کلمات جایی در بیرون از حوالی خودش...ز
من اگر ننویسم گم میشوم نمی توانم از دست خودم خلاص شوم. نمی توانم خودم را جمع و جور کنم. نوشتتن برای من مرتب کردن هزار قاصدک و برگ های خورده ریز است که در هوا چرخی می زنند و دارند از دست می روند و تنها کاری که من می دانم برای دوباره به دست آوردنشان کلمات است. که خودم را که زمان را که اکنون و گذشته را به کلمه زنجیر کنم و اینطور از فروپاشی زمان و زندگی و زیست جلوگیری کنم.
برای ساختن روزهای کوچکمان نیاز داریم چیزی بسازیم دورتر از روز نه آنقدر دور و نه آنقدر بزرگ و نه آنقدر فراتعر... فقط یک چیزی روی روز که از چجنس روز نباشد مثل نگاه و تماشایی عمیق که از گذر تند زمان فرا می رود. مثل تصویری فشرده شده از عضاره ی یک روز.. مثل نوشته ای که اطراف یک روز می چرخد و به ان شمشادهای سبز می بخشد. حصاری سرسبز و پرنشاط برای تکمیل یک روز...
چقدر دوست دارم چیزهای دیگر بنویسم. چیزهایی که روزمرگی را معنایی دیگر بخشد اما یادم نمی آید باید بسیار بخوانم تا کلمه های خودم و کلمه های دقیق این متن را پیدا کنم. بسیار خواندن و بسیار نوشتن تنها راه نجات است..
هر روز اگر هزار کلمه بنویسم شاید به ان کلمه های دورافتاده و دور از دسترش بتوانم دست پیدا کنم. به ان کلمه های دنج و متروک.. به آنچه مهجور است و جدامانده..
خواندن نوشته های بعضی ها روشنم می دارد. گرمم می کند برای نوشتن. داغ می شوم برای یافتن و جست و جوی آن کلمات پرتی که منتظرم هستند در گوشه ای ایستاده اند و دستی را می طلبند که ان ها را از میان علف های هرز بیرون بکشد...
خواندن نوشته های بعضی ها روشنم می دارد. گرمم می کند برای نوشتن. داغ می شوم برای یافتن و جست و جوی آن کلمات پرتی که منتظرم هستند در گوشه ای ایستاده اند و دستی را می طلبند که ان ها را از میان علف های هرز بیرون بکشد...