هروقت که تصمیم گرفته ام یک چیز خوب بنویسم. یک نوشته ی جان دار و یک متن استخوان دار آنقدر کلاف پرپیچ و خمی در مغز ساخته ام که دیگر ننوشته ام. با خودم و در خودم گوشه و کنار نوشته را تمام کرده ام.

این صفحه را برای همین ساخته ام برای سر و سامان دادن به تمام شلختگی هایی که هر روز با آن ها زندگی می کنم و در پایان روز همه را از خاطر می برم. از وقتی زایمان کرده ام چیزهای زیادی را از راه واژن به جهان بیرون پرتاپ کرده ام. یکی از مهمترین شان حافظه است. حافظه ای که روزگاری به آن می بالیدم و بال پروازم بود برای خواندن و نوشتن و آموختن و هر مهارت دیگری... حالا ندارمش و این غیاب چقدر محسوس است. چقدر رنج آور است. دیروز به خاطر نداشتنش، به خاطر گم و گور کردنش زدم زیر گریه... رفته بودم پست برای کارهای سپهر و برای مانی اوردر گرفتن و پست کردن نامه ای برای بیمه.. رفته بودم پست و تا نزدیکی هایش که رفتم دیدم هیچ چیز در دست هایم نیست. کیف پول و برگه ها و پول ها را کجا گذاشته بودم؟

جیب بزرگ کاپشنم را گشتم. نبود. می دانستم یک جایی جا گذاشته ام. سعی کردم آخرین تصویری که از کیف سیاهم در ذهن دارم را به یاد بیاورم. توی کارد و سبد فلزی بزرگی که گرفته بودم و به لابی تحویل داده بودم؟ برگشتم و لابی و سبد فلزی را چک کردم. نبود.. برگشتم خانه تا روی طاقچه ی ورودی را بگردم. دست کردم در جیب کاپشنم. کلید خانه  هم نبود. ان را هم جا گذاشته بودم. ح خواب بود و می خواست خستگی و خوبآلوده گی شب قبل را جبران کند. دیشب دو بار با گریه ی بچه از خواب پریده بود.

می خواستم همه ی کارها را به دوش بکشم تا شاید بتواند دو ساعتی بخوابد و بعد به کارها و میتینگ ها... برسد. اما حالا کلید را هم یادم رفته بودببرم. در زدم. چند بار زنگ زدم.در باز شد. نشستم گوشه ی موکت توی راهرو...پاهایم سست شد و خم شدم. زدم زیر گریه... گریه می کردم و با دست صورتم را پوشانده بودم. چرا اینهمه گریه می کردم؟ به خاطر کلید و نامه ها و پول ها که گم شده بودند؟ که یادم رفته بود کجا هستند؟ ح با نگرانی می پرسید چیزی شده؟ خبر بدی شنیدی؟ اتفاقی افتاده؟

چیزی شده بود؟ بله.. احساس می کردم تمام شده ام. به تکه های کوچکی تبدیل شده بودم خرد و خاکستر که هیچ توانایی نداشت. از کوچکترین توانایی های انسانی بی بهره بود و بدتر از
آن در این سن کم آلزایمز خفیفی در او شروع شده بود. بلند بلند گریه می کردم و می لرزیدم و از درون سرکوفت می زدم به خودم. یک مادر تنها بودم در غربت بدون خواهر و مادر و عمه و خاله و مادربزرگ و هیچ کس... یک مادر بودم با نوزادی پنج ماهه که می خندید و هیچ کینه ای از جهان در دل نداشت. مادرش اما پر شده بود از کینه. کینه ی آدم های اطرافش. کینه ی جهانی که تغییر کرده بود. کینه ی تمام تلاش ها و کوشش های بیهوده اش؟ کینه ی مغز و حافظه ی فاسدش...

تمام روز این تراما را با خود حمل کردم. مفصل گریه کردم. ح گفت از کم خوابی ست. می گذرد. هر دوی ما آدم های حسود و حساس و بی طاقت نیستم. این هایی که این روزها می بینی من و تو نیستیم.

تمام روز رفتم و آمدم در کوچه پس کوچه های باریک در رفت و آمد درخت های چراغانی شده ی کریسمس و صندلی های فلزی و جوانکی که کنارم وید می کشید و آرزو دود می کرد و با یک دمپایی و یک شلوار خنک بیرون زده بود و یک سویی شرت پوشیده بود و از سرما به خودش می لرزید. تمام روز با آدم ها حرف زدم. با آدم های امن وامان. به دوروتا و نجمه و فروغ و ملودی گفتم و تا جایی که می شد به گذشته های دور رفتم تا حافظه ای که رفته و نیست تقاص پس دهد...

اینجا را ساخته ام برای بازیابی حافظه و حفظ کردن روزهایی که رهگذر بادند. در رهگذر طوفان و تندباد زمان. که شن روان اند و آنچنان سیال که فوت می شوند و دور... اینجا را ساخته ام برای خالی کردن هر روزه ی گوشی ام. برای نگاه کردن دقیق تر به سپهر. به مادر یک بچه ی 6ماهه و احوالات درهم تنیده ی هر روزه اش... اینجا را برای جمع آوری تکه پاره های خودم ساخته ام. یک قفس تنهایی و بی نظم. یک حرم ایمن. یک مامن شلوغ اما دنج...ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید