Bruno Aveillan

کنار رودخانه‌ی هادسون با والریا لوییزلی

لینک مطلب در مجله ی خوانش

من به او حسودی می‌کنم. او از من پنج سال بزرگ‌تر است. یک پالتوی زرد خوشرنگ پوشیده و تمام سالن مدرسه‌ی نیواسکول، پر از دانشجویانی‌ست که از ته دل آرزو می‌کنند روزگاری مثل او نویسنده شوند: نویسنده‌ای معروف، پرفروش، چندزبانه و از همه مهم‌تر نویسنده‌ی برگزیده‌ی نیویورک تایمز که کم‌تر از چهل سال سن دارند.
جشن امضای کتاب سومش است. -کتابی که به تازگی در ایران ترجمه شده است- «بایگانی کودکان گمشده» ترجمه‌ی ویدا اسلامیه- اما من کتاب دیگری از او را در دست دارم؛ کتابی که باعث شد به او حسودی‌ام بشود. همچنین کتابی که سرآغاز دوستی ما بود، در شهری که هردویمان در آن غریبه بودیم.
در انتهای صفِ امضا ایستاده‌ام؛ پشت سر دانشجویان مشتاق که به دو زبان انگلیسی و اسپنیش با او حرف می‌زنند و عکس می‌گیرند. به خانوم نویسنده که می‌رسم کتاب انگلیسی‌اش را از روی میز بر می‌دارم و او امضا می‌کند. اسمم را می‌پرسد و نگاهم می‌کند. نوشتن اسمم برایش سخت است. دوباره می‌گویم و به انگلیسی می‌نویسد «برای رازی». دوست دارم با او عکس بگیرم اما نمی‌گیرم و به جایش کتاب فارسی‌ای را که از ایران آورده‌ام روی میز می‌گذارم و می‌گویم: این هم کتاب توست. لطفا این را هم امضا کن.
لحظه‌ی عجیبی‌ست. مکث می‌کند و روی جلد کتابش دست می‌کشد. نوشته‌های روی کتاب را لمس می‌کند و می‌گوید خبر داشتم به زبان فارسی ترجمه شده است اما تا به حال کتاب را از نزدیک ندیده بودم. می‌پرسد: اسم کتاب چیست؟ و من برایش ترجمه می‌کنم «اگر به خودم برگردم».

در تهران که بودم با والریا آشنا شدم. در روزهای وارونگی هوا؛ لابه لای آلودگی و دودهای بیرون زده از اگزوز ماشین‌ها، والریا را می‌خواندم و با هم در خیابان‌های شطرنجی نیویورک قدم می‌زدیم. من قدم می‌زدم و او سوار دوچرخه بود. زیرا معتقد است دوچرخه‌سواری، سرعتی مناسب با شهرهایی مثل مکزیکوسیتی و نیویورک و تهران دارد.
اوایل که با او آشنا شده بودم احساس ناخوشایند ناامنی و حسادت داشتم. فکر می‌کردم او سال‌های نوری در موفقیت و نوشتن و مدارک دانشگاه و تجربه‌ی زندگی از من جلوتر است. از او دوری می‌کردم وقتی آنقدر انگلیسی و اسپنیش را راحت حرف می‌زد و به هردوی این زبان‌ها مسلط بود. در مکزیک به دنیا آمده بود و به خاطر شغل پدرش که دیپلمات بود، در کشورهای زیادی مثل آفریقای جنوبی و آمریکا و هند و کره جنوبی و… زندگی کرده بود. کتاب‌هایش به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شده بودند. در دانشگاه کلمبیای نیویورک، درس خوانده بود و در دانشگاه نیواسکول نیویورک درس می‌داد- یعنی هر روز ممکن بود از کنار نوام چامسکی -زبان شناس بزرگ- و خیلی‌های دیگر به راحتی رد شود و…
فقط به این‌ها بسنده نکردم و یک بار از روی کنجکاوی، اسمش را در گودریدز – وبسایت کتابخوانی- جست و جو کردم. هزار و پانصد و پنجاه و هشت نفر او را دنبال می‌کردند. من را چطور؟ هشت نفر.
همه‌ی اینها فقط و فقط باعث حسودی و دوری می‌شد تا یک روز که اتفاقی هم‌مسیر شدیم و در کنار رودخانه‌ی هادسون قدم زدیم. در سکوت قدم می‌زدیم. یعنی من قدم می‌زدم و او رکاب می‌زد که گفت: شهر بدون رودخانه یعنی شهر بدون چهره. به امان خود رها می‌شود و می‌تواند مثل شهر من – مکزیکوسیتی- تبدیل شود به لکه‌ای بی‌شکل.
وقتی از رود و شهر و خشک شدن رگ شهر گفت، احساس نزدیکی کردم. متوجه شدم هردویمان در نهان، مهاجریم وقتی گلوی خشکیده‌ی شهرهایمان از این همه فاصله، ما را هم تشنه می‌کند. برایش از کارون و زاینده رود و دریاچه‌ی ارومیه گفتم. برایش از اولین مواجه‌ام با رودخانه‌ی هادسون گفتم.
وقتی بعد از ۱۸ ساعت پرواز، هواپیما در ارتفاعی نزدیک به زمین قرار گرفت یک جزیره‌ی پر آب، توی پنجره نقش بست. شهر، شبیه موجودی جاندار پر از رگ‌های آبی بود. یک شاهرگ بزرگ آبی به اسم رودخانه‌ی هادسون در دل شهر و مویرگ‌های کوچک و بزرگ دیگر در گوشه و کنار شهر که به شاهرگ اصلی وصل می‌شدند.
رابطه‌ی من با این شهر به وسیله‌ی این شاهرگ تعیین می‌شود. شاید بتوان گفت این رودخانه تنها ضربان به‌شدت تپنده‌ای‌ست که این شهر تازه را برای من به عنوان یک غیرنیویورکرِ مهاجر، تبدیل به یک جفت پویا می‌کند. برای من نیویورک، تنها با رودخانه‌هایش از وضعیت ویترینیِ به‌شدت اغراق شده‌اش در اذهان مردم جهان و فیلم‌ها و سریال‌ها، بیرون می‌آید.
رودخانه، سیال، صبور، بیشتر مواقع آرام و گاهی خشمگین تمام شهر را طی می‌کند. جریان رودخانه آمیخته است با قصه‌های ادگار آلن پو که رو به همین رودخانه می‌نشسته و می‌نوشته تا قصه‌های ادوارد سینگر مهاجر با زبان ییدیش که در پناه همین رودخانه داستان‌هایش را می‌نوشته است.
رودخانه زنده است و آنقدر عمیق که برای هذیان‌ها، درد دل‌ها و دلتنگی‌های همه‌ی مهاجران و شهروندان جا به اندازه‌ی کافی دارد. می‌شنود. در خود می‌ریزد و بعد هم بی هیچ حرفی در سکوت می‌گذرد. دقیقا مثل یک دوست که بیش از هر چیزی در غربت به آن نیازمندی. دوستی برای شنیدن و گذر کردن.
بعد از شنیدن این حرف‌ها، مثل یک مهاجر کارکشته دلداری‌ام داد و گفت هیچ‌وقت تهران را ندیده است؛ اما در شهرهایی شبیه به نیویورک و مکزیکوسیتی باید حواسم را جمع کنم. در این شهرها، خلا و سکوت وجود ندارد و اگر بخواهیم جان سالم به در ببریم باید به دنبال یک سکوت باشیم؛ یک غیاب؛ جایی که تخیل می‌تواند تسخیرش کند و جنون‌های خیالی‌مان در آن ساکن شود. شهرها به این زمین‌های خالی نیاز دارند. به این شکاف‌های ساکتی که ذهن می‌تواند آزادانه در آن‌ها پرسه بزند.
هنوز آنچنان احساس صمیمیت به او نمی‌کردم اما دل به دریا زدم و گفتم: فکر می‌کردم تو یک جهان‌وطن باشی. یک مهاجر که از کودکی، یکجانشین نبوده است و دغدغه‌های کوچ و آوارگی ندارد.
از نوستالژیا گفت و اینکه درد برای خانه را درک می‌کند. گفت نوستالژی، نوعی بیماری‌ست که خودش را با نشانه‌ای خاص بروز می‌دهد: «درد (آلرژیا) برای خانه (نوستوس)»  نوستالژی هم خوشایند است و هم دردناک. مثل زخم روی زانو که آنقدر می‌کنیم تا خون می‌آید. دندان لقی که آنقدر با نوک زبان باهاش بازی می‌کنیم تا بیفتد.
ولی نوستالژی همیشه نوستالژی گذشته نیست. بعضی چیزها از قبل نوستالژی ایجاد می‌کنند. فضاهایی که به محض یافتنشان می‌دانیم از دست خواهند رفت. جاهایی که می دانیم در آن‌ها خوشحال‌تر از هر زمانی در آینده خواهیم بود. در این مواقع روح به دور خودش می‌چرخد، انگار بخواهد تماشای زمان حالِ خودش از آینده را بازنمایی کند. شبیه چشمی که در جایی در آینده به خودش نگاه می‌کند، حال دوردستش را می‌بیند و مشتاقش است.
نوستالژی بچه‌ای با چشم‌های لوچ است: با یک چشم به جلو نگاه می‌کند و با چشم دیگر به عقب. چشم راست تشویق می‌کند به جلو و چشم چپ ترغیبش می‌کند به عقب. برای همین هم تا ابد سرجای خودش ساکن می‌ماند و تنها قدم‌هایی که می‌تواند بردارد قدم‌های روح است به دور خودش.
جمله‌هایش به دلم می‌نشستند. از دل بر آمده بودند، از رنج و تماشای با دقت و از نزدیکِ رنج دیگران. چهره‌ام درهم فرورفته بود وقتی این‌ها را می‌گفت. دل تنگی بود و روزنه‌ی امیدی که مرزهای وطن هر روز تنگ‌ترش می‌کرد. سکوت شد بینمان؛ طولانی و عمیق که ناگهان گفت: می‌توان شهرهای تازه ساخت وطن‌های بزرگ‌تر و سرزمین‌های گسترده‌تر.
گفت: ویتگنشتاین زبان را شهری بزرگ می‌داند. شهری همیشه در حال ساخت و ساز. برای او زبان هم مثل شهر، محله‌های مدرن، فضاهای در حال بازسازی و مناطق تاریخی دارد. پل دارد. زیرگذر دارد. پیاده رو، آسمان خراش، خیابان و کوچه‌های باریک و ساکت دارد.
گفته‌های ویتگشتاین که تمام شد پینشهاد داد که وطن تازه‌ای در ادبیات بسازیم. نویسنده‌هایی باشیم که شهرها را با دست خالی و خیال سرشار، از نو می‌سازند و دوران‌های تاریخی را به دست می‌گیرند.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید