بخشی از داستان زبان زمین- رتبه ی دوم جایزه ی اصفهان-
لینک اسامی برنده گان نهایی جایزه ی جمالزاده- داستان کوتاه اصفهان
. این داستان را به یاد گلنسا نوشتم،دختری زیبا از شهر اصفهان،دوستی که زود از میان رفت و زخمش همیشه تازه و خونچکان است
-------------------------------------------------
"اشتیاق من به توست،گلی جان. ای چشمه ی نور و زیبایی، عین الشمس و البها. شوقم به دختری ست از سرزمین فارس، از باشکوه ترینِ شهرها یعنی اصفهان"
در خواب و بیداری، پیامش را خواندم. نیمه فارسی و نیمه عربی نوشته بود. در گرگ و میش صبح، به صدای اذان، گوش سپردم. به "اشهدان علی ولی الله" که رسید به اطرافم نگاه کردم. یادم آمد کجا هستم. ایران بودم، اصفهان. در عمارت قدیمی که مادر هرگز دوست نداشت از آن، زیاد حرف بزند.
جواب مازن را دادم. نه عاشقانه و نه به شیوه ای که او کلمات را برایم منبت کاری می کرد. جوابش را دادم زیرا در رودربایستیِ محبتش گیر افتاده بودم. غریق مهرش شده بودم و همین مهر، من را پاگیر کرده بود.
یک کلمه نوشتم: سرگردانم.
بیشتر ننوشتم که نسل اندر نسل، سرگردانی در خون ماست. این را جده هم می گفت که زندگی مان از هفت نسل آنطرف تر از اصفهان تا مکه و بغداد و اندلس کشیده شده است. می گفت جده ی بزرگمان، او که زیبایی اش، جنون در قلب ها و در چشم ها پدید می آورد، او بود که برای اولین بار، بذر این سرگردانی را در دل ما کاشت.
به اطرافم نگاه کردم تا اتاقی را که در آن، خوابم برده بود ببینم. مازن در جواب نوشت: طوبی لِمَن حارِه- خوشا به حال سرگردان-
نوشتم: مازن می دانستی اینجا اذانش با بعلبک فرق دارد!
بلند شدم و در اتاق راه رفتم. عکس جده را در اتاق، قاب کرده بودند و باریکه ی نورِ صبح، روی عکس خاک گرفته اش افتاده بود. روی چشم های بزرگ عسلی اش. چشم هایی که می گفتند با طلوع و غروب خورشید، رنگ عوض می کردند. تازه این چشم های جده بود که می گفتند یک هزارمِ زیبایی و بُرانی نگاهِ آن جده ی بزرگمان را ندارد. آن جده ای که مثل افسانه ها، قصه هایش دهان به دهان در خانواده می چرخید
به دلیل در دست چاپ بودن این داستان، فعلا فقط قسمتی از آن را می توانم در سایت قرار دهم